loading...
حمید گرافیک
حمیدرضا بازدید : 154 سه شنبه 31 تیر 1393 نظرات (0)

بیدار شدم اما حوصله نداشتم از تخت بیام پایین...باور نمی کردم که هنوز تو بغلشم...قلبم تند تند می زد...صدای قلبشو می شنیدم چون سرم درست روی سینه ش و روی قلبش بود.تکانی خورد اما من چشامو باز نکردم...از چیزی که در انتظارم بود می خواستم فرار کنم.طاقت نداشتم دوباره رفتار سردشو تحمل کنم.می دونستم می خواد پاشه اما وجود من که سفت بهش چسبیده بود نمی ذازه.کمی نیم خیز شد ودستشو روی دستم که به رکابیش چنگ زده بود گذاشتو رکابیشو از چنگم در آورد...فک می کرد هنوز خوابم چون تکونم میداد تا مثلا بیدار شم!منم خودمو سخت به خواب زده بودم...
_سمانه...سمانه...بیدار شو...من می خوام بلند شم...باتوام دختر...!
ناله ای کردم که یعنی بذار بخوابم...
_آها پس بیداری...با یه حرکت منو پس زد.روی تخت نشستمو بهش نگاه کردم همونطور که داشت می رفت دستشویی گفت:منو گرفتی؟سه ساعت خودمو کشتم تکون نخورم...یا آروم بیدارت کنم.....!
یه کرختی توی بدنم بود.نمی دونستم چی پیش میاد...یعنی یه درصد هم امکانش می رفت که منو دوست داشته باشه؟...
دوباره دراز کشیدمو گونه مو به بالش چسبوندم...چهار روز دیگه می رفت...اونموقع یک سالو نیمو چه طور می تونستم تحمل کنم؟یه لحظه بدنم از یاد طلاق یخ زد...چرا اصلا این دوروز به طلاق فک نکرده بودم؟چرا اصلا ازش نپرسیده بودم که واسه کارای طلاق چی کار کرده؟
ب ترس و وحشت روی تخت نشستم وقتی از دستشویی اومد بیرون چند لحظه با تعجب نگام کرد.
بعد از اون سریع رفتم توی دستشویی به صورت خودم نگاه کردم موهام به هم ریخته بود و چشام پف کرده بود.
_مگه همه چی زیباییه...؟خب درسته که آتوسا خیلی خوشگله اما مگه میشه بهخاطر ظاهر یه نفر عاشقش بشیم؟
چرا انقد مثل بدبختا با خودم درددل می کردم..من هیچ کم و کاستی از آتوسا ندارم...من ازون سرترم چون تواین مدت به شوهرم خیانت نکردم مطمئنن اگه آتوسا جای من بود....جای من بود...قطره اشکیو که روی لبم چکید با انگشت سبابه پاک کردم...منم خواستگار داشتم...میرم بیرون هنوزم بهم شماره میدن با اینکه حلقهمو می بینن..
با عصبانیت نگامو از آینه گرفتم...چرا دیشب بهش اجازه دادم...چرا؟اگه الان بگه کارای طلاقو انجام داده چی؟می میرم...اونوقت می میرم...اگه حتی سکته نکردم خودمو می کشم...من بی آئین یعنی من بی معنی...من بی آئین یعنی هیچ...
خیلی طولش داده بودم..اومدم بیرون...آئین توی آشپزخونه بودو داشت صبحونه می خورد...
_نمی ری بیمارستان؟
_نه...مرخصی گرفتم
با تعجب گفت واسه چی؟
_چون تو اینجایی....
خودم از حرفی که زدم پشیمون شدم...فقط ابروشو بالا انداخت...قلپی از چایمو خوردم...
_آئین؟!
همونطور که داشت لقمه می گرفت گفت:هوم؟
_کارای طلاقو انجام دادی؟
چندلحظه هیچ کاری انجام نداد.لقمه رو به سمت دهنش برد وگفت:واسه چی می پرسی...
_چون شیش ماه گذشته...می خوام بدونم چی کار کردی...!
لقمه شو که خورد گفت:من که اصلا وقت نداشتم...بهتره خودت به بابا بسپری کاراشو انجام بده....
خب دیگه چی می خواستم چیزی رو که می خواستم شنیدم...آره همون چیزی بود که می خواستم...مگه نه؟
خیره خیره نگاش کردم.سنگینی نگامو که حس کرد گفت:هوم؟
_یعنی...یعنی واقعا...واقعان ما....می خوایم طلاق...
نفسمو به زحمت به بیرون فرستادم...
_من نمی فهمم...تو...آئین تو اگه طلاق می خوای پس چرا...خب اگه ازمن بدت میاد چرا دیشب....چرا دیشب منو بوسیدی؟هان...چرا؟مگه من عروسک دستتم؟چرا باهام بازی می کنی....
از عصبانیت بیش از حد داغ شده بودم.با ناباوری بهم خیره شد:نگو که کارای دیشبمو عشق تعبیر کردی!نگو...چون اونموقع به عقلت شک می کنم...
نفسم گرفت...نمی دونم نفس لعنتیم کجا گیر کرده بود که در نمیومد...نمی دونم اون هوای لعنتی که به خاطرش داشتم زندگی می کردم چرا از ششام نمیومد بیرون...چرا حبس شده بود.با دستم گلومو گرفتم...چرا همه چی داشت تیره می شد...چرا نمی تونستم نفس بکشم؟هیچی نفهمیدم فقط حس کردم راحت شدم...راحت راحت...
چشمامو که باز کردم سریع بستمش.چون نور شدیدی میزد تو چشامو اذیتم می کرد....خدا چرا دوباره این چش باز شد؟خدا چرا راحتم نکردی؟من که داشتم می رفتم...
چشامو آرومتر از قبل باز کردم...دکتر فخار با روپوش بالای سرم بود.آروم گفت:به به چه عجب...خانوم چشاشو باز کرد...
چیزی نگفتم...هنوزواسم حل نشده بود که چرا برگشته بودم...چرا نمرده بودم...چشامو بستم...صدای قدمای دکتر مدام دور می شد تا اینکه در اتاق بازو بسته شد....چندلحظه بیشتر طول نکشیده بود که صدای نجواهای آروم سهند وو سحرو خاله زهره رو شنیدم...نمی خواستم با هیچ کس حرف بزنم...باز خودمو به خواب زدم...آئین لعنت به تو...
خودمو به خواب زدم اما واقعا به خواب رفتم.
با یه سوزش روی دستم از خواب پریدم.آئینو دیدم.وقتی متوجه شد بیدارم نگاهی کوتاه تو چشام انداخت و همونطور که داشت سوزن سرمو می کرد داخل رگم خیلی آروم گفت:حالت بهتره...؟
جواب ندادم...انگار نمی تونستم حرفی بزنم...هنوز توی شک بودم...نشست گوشه ی تختو...به دستم خیره شد که بی حالت افتاده بود روی تخت...
_فک نمی کردم همچین عکس العملی نشون بدی...!
چهره ی عصبانیمو که دید گفت:داری با خودت چی کار می کنی؟سمانه...خودتم از اول همه چیو می دونستی....فک نمی کردم انقد احمق باشی که به من دل ببندی...به من که دلمو خیلی وقت پیش دادم به...
حرفشو قطع کرد...یعنی فهمیده بود؟فهمیده بود چه قد عاشقش شدم؟مسلما با اون عکس العمل من هر کس بود می فهمید...
نگامو انداختم به سرم...به قطره هایی که آروم آروم می چکید...اونم نگاشو انداخت به قطره هایی که آروم آروم می چکید ...می چکید روی گونه م وبعد سر میخورد روی بالش....
_سمانه؟...قبول کن خودت مقصری....من هنوزم عاشق آتو...
داد کشیدم:بس کن...دست از سرم بردار....نمی خوام باهام حرف بزنی...آره من خر بودم..آره...خربودم که عاشقت شدم..آره می دونم که تو هنوز عاشقشی...هنوز منتظرشی...به درک...آره همه چی تقصیر منه...همه چی...حالا که اینارو شنیدی برو...آئین برو...دلم می خواد بمیرم...بمیرم...بمیرم...من می خوام بمیرم...پس چرا کسی نمی شنوه؟خدا کجاس؟من نمی بینمش...همونطور که اون منو نمی بینه...آئین...خدا کو؟
اینارو مثلا می خواستم فریادبزدم اما صدام آروم بود..آروم...
افتاده بودم به هق هق...خواست با دستش اشکامو پاک کنه که سرمو کشیدم عقب....
_آئین برو...چهار روز دیگه که رفتی دیگه هیچ وقت اینجا نیا...برو با آتوسا...شاید این وسط آدم بده من باشم...ببین من تقریبا می دونم آتوسا کجاس...می تونم بهت بگم...توهم برو...من دیگه نمی خوامت....چون...چون...
سرشو بین دستاش گرفتو گفت:تقصیر من نیست سمانه...به خدا می خواستم....می خواستم باهات بمونم..اما یه ماه پیش ...آتیو دیدم...من ازش بچه دارم...اون هم مادر بچه مه ....هم عش....
احتمالا دلش واسم سوخت چون حرفشو کامل نکرد.
حس کدم شک دوم بهم وارد شده.اما این بار به هر سختی بود نفسمو کشیدم....
_آئین خیلی ظالمی...خیلی...پس من چی؟من ...اون ...اون خودش برگشت پیشت؟
_نه...نمی خواست برگرده.ولی اونم زنمه....خب....خب سمانه...منم مثل تو...منم مثل تو عاشقم...اگه به تو لطف کنم به خودم ظلم کردم...اگه به خودم لطف کنم به تو ظلم...
چشامو بستمو گفتم:باشه...باشه آئین ..من عشق ازروی ترحمو نمی خوام...من نمی خوام عشق کسیو بگیرم...نمی خوام کسیو به زور دلبسته ی خودم کنم...باشه آئین...به بابا می گم کارای طلاقو بکنه...تو هم با اون بیچاره تر از من خوش باش...می دونی چی نمی ذاره از غصه بمیرم...اینکه توهم مثل منی...اینکه اونم عاشقت نیست...نه...چرا دروغ بگم...چرا الکی بگم اگه با اون خوشبخت بشی خوشحال می شم؟...نه...من خیلی بدم...خیلی...خیلی...
حلقه رو از انگشتم بیرون آوردمو به سمتش گرفتم....
دستمو مشت کردو به سمت خودم هلش داد:تو فعلا زنمی....
حلقه رو اینبار پرت کردم سمتش...افتاد روی کف اتاق...
دوباره افتادم گریه...دلم واسه خودم می سوخت آروم گفتم:آئین...آئین من می خوام بمیرم...آئین من می خوام واسه همیشه برم...آئین نمی بخشمت...تو به من ظلم کردی...آئین....
چشامو بستمو صدای بسته شدن درو شنیدم...یعنی بیچاره تر از من تو این دنیا هست؟
از بیمارستان که برگشتم یه راست رفتم تو اتاقم.چندلحظه گیج وسط اتاق ایستادم...چرا هنوز توی این دنیا بودم...لعنت به تو آئین...
خواستم برم توی تختم دراز بکشم اما که چی؟...باید با این درد خو می گرفتم..باید می تونستم بدترشو هم تحمل کنم...نباید خودمو افسرده نشون می دادم...باید آئینو فراموش می کردم...باید آئینو تو قلبم می کشتم...خودم خنده م گرفت...اونوقت خودمو کشته بودم....از حموم که برگشتم...هنوز آئین طبقه ی پایین بود...نباید می فهمید که منو چه قد خورد کرده...نباید چیزی می فهمید...بهترین لباسمو پوشیدم...یه پیراهن صورتی دوبنده و خیلی راحت بود.رژ لب کمرنگی روی لبم زدم...چندلحظه توی آینه به خودم خیره شدم...سمانه داری چی کار می کنی؟که چی؟کیو داری گول میزنی...با همه ی اون حرفا بازم می خوای تحریکش کنی؟بازم می خوام جلب توجه کنی؟دیوونه...اون بهت هیچ حسی نداره...اون...
سرمو تکون دادم که افکار مزاحممو دور کنم...من نباید شکست می خوردم...این زندگی من بود....من نباید می باختم...نباید آئینو ازدست می دادم...پس اون حرفا که توی بیمارستان بهش زدم چی بود؟....چرا گفتم برو با آتی؟...من می خوام خودم باشم...من هیچ کاری نکردم...پس این لباسو ...اینا واسه چیه... هنوز نمی خوام قبول کنم که همه چیو باختم؟....نه نمی خوامو نمی تونم شکستو قبول کنم...این زندگیو باید واسه خودم کنم...باید آئینو بکنم آئین من...اینطور آتی رو هم راحت می کنم...اینطور به اون هم لطف کردم....چرا باید این وسط فقط من لطف کنم؟
صندلای صورتیمو هم پوشیدمو زیر لب گفتم:آئین نه...آئین من...چون مال منه...مال من بوده و مال من خواهد بود....تا همیشه...اگه کمی تاحالا واسه این زندگی تردید داشتم..اما حالا دیگه این زندگیو می خوام...آئینو می خوام من شوهرمو می خوام...
باید یه فکر اساسی میکردم، بدست اواردن آئین سخت بود اما بقول مهرداد غیر ممکن نبود، با یاد آوری اسم مهرداد یاد خاطرهای این مدت افتادم چه کارهایی که نکردیم، تازه متوجه شدم که دلم واسه مهرداد تنگ شده مشغلهٔ این مدت اصلا فرصتی نذاشته بود به اطرافیانم حتا فکر کنم چه برسه حالی ازشون بگیرم، چقدر بی معرفت بودم من، داشت عروسی میکرد و من حتا یک تبریک بهش نگفته بودم.
-بله؟
سهند:مامان گفتن تشریف بیارید پایین
-چطور مگه؟
سهند:آخه همه دوره هم هستیم فقط شما نیستید
-آهان، چشم مزاحم میشم. توی این فکرها بودم که چرا آئین بی غیرت نیومد آخه چرا، میخواد من رو تحقیر کنه، یه آشی برات بپزم آقا آئین که نفهمی از کجا خوردی.وای تازه یادم افتاد که چی تنم بود واسهٔ همین بود سهند بیچاره یکسره سرش پایین بود، داشتم آب میشودم، میدونستم آئین دوست داره لباس پوشیده بپوشم واسهٔ همین نمیخواستام باهاش لج کنم و خودم هم راحت نبودم. لباس عوض کردم یک بلوز یقه بسته با آستینهای بلند با یک شلوار جین.
-سلام
خاله زهره:سلام عزیزم، بیا داخل، بفرمایید
-ببخشید ما دوباره مزاحم شدیم
سحر:این همه تعارف نکن بیا اینجا کمک من کن
-چشم خانوم
عمو علی:از دختر ما کار نکشی سحر خانوم؟
سحر:آقای بابا دارم بهش کار یاد میدم فردا آقا آئین دعامونم میکنه، بیگاری که نیست، مگه نه آقای دکتر؟
آئین هیچیز نگفت فقط لبخند زد تا بیشتر از این ضایع نشده بودم رفتم توی آشپزخونه.داشتم سالاد درست میکردم و سحرم یکریز حرف میزد اما من هیچ چیز نمیفهمیدم، همش به این فکر بودم که حالا باید چکار کنم، کاشکی مهرداد بود و کمکم میکردم، توی این فکر بودم که چشمم به سهند افتاد که توی چارچوب در ایستاده بود و به من نگاه میکرد،
-کمک نمیخواید؟
نه مرسی، شما بفرمائید، از فکری که از ذهنم گذشت خندم گرفت، به فکر این بودم که چی میشد سهند مثل مهرداد واسم بود و میتونست کمکم کنه اما اون کجا و این کجا، مهرداد و سهند باهم خیلی تفاوت داشتن، به اضافه اینکه راحتی من و مهرداد بخاطر دوران بچگیی بود که با هم بودیم.
سهند:حالتون خوب سمانه خانوم؟
-بله؟
سهند:میگم حالتون خوب؟
-بله چطور مگه؟
سهند:الان چدن دقیقست دارم صداتون میکنم، جواب نمیدید
-بله، میشنوم.
سهند:پرسیدم از چی خندید؟این سوال از سهند بعید بود، تا حالا اینقدر با من صمیمی نشده بود
-چیز خاصی نبود، شما بفرمائید، ما کار هارو انجام میدیم.
سحر:ای و سهند اینجایی، برو بابا کارت داره
-کجایی تو؟از زیر کار در میری؟
سحر:کی من؟به من این وصلهها نمیچسبه خانوم
-آره میدونم
کارم که تمام شد، رفتم به سالن آئین نشست بود و با عمو علی تلویزیون میدیدن، رفتم و جفتش نشست بودم، چون مبلش دنفر بود یکم هم کوچیک بود،خیلی بهم چسبیده بودیم، آئین خجالت میکشید و معذب بود، نمیدونم چرا اینطوری میکرد همه معمولی بودن و کسی به ما توجه نمیکرد اما اون. . .
-نمیشد پیش سحر بشینی؟
خیلی ناراحتی میتونم کلا برم، تا راحت باشین.برگشت و با نفرت نگاهم کرد، بازم از کوره در رفته بودم، باید خودم رو کنترل میکردم اما نمیتونستم سخت بود
وقتی برگشتیم بالا آیین عین برج زهرمار شده بود . اصلا توجهی به من نکرد . منم بی توجه به اون دوباره همون لباس صورتی ام رو پوشیدم رفتم آشپزخانه یه کاسه تخمه آوردم و جلو تلویزیون نشستم ..
آیین اهمیتی نداد شاید واسش جالب بود که من دارم فوتبال می بینم ...
بالای سرم وایستاد و گفت : بازی بین کی با کیه ؟
منم نمی دونستم جریان از چه قراره آخه اصلا اهل فوتبال نبودم . پروندم : چلسی و تاتنهام ...
اینم چون صبح دیدم تلویزیون زیر نویس نوشته که امشب بازی دارن یادم بود. ...
با خنده روی مبل نشست و گفت : اون وقت این آرسن ونگر این جا چی کار می کنه ؟
- مگه نمی بینی مربیه دیگه باید تو بازی باشه ...
- آهان اون وقت مربی کدوم تیمه ...
- یعنی تو نمی دونی ؟
- من می دونم . می خوام ببینم تو هم میدونی یا نه ؟
با تردید گفتم : مال چلسیه دیگه ؟
زد زیر خنده ... آخه مجبوری خالی ببندی ؟
دوباره ضایعم کرد . به روی خودم نیاوردم : خوب چه می دونستم مال تاتنهامه ...
دوباره خندید و گفت : خانم فوتبال دوست ! ارسن ونگر مربی آرسناله ... بازی بین آرسنال و منچستره !
وای خیلی گند زدم ولی باز به روی خودم نیاوردم نباید عکس العمل نشون میدادم ...
کاسه ی تخمه رو از وسط پام برداشت و شروع کرد به خوردن . کاش عشقم رو بهش ابراز نمی کردم حالا اینقدر واسه ی خودش احساس غرور نمی کرد ...
واقعا اعتماد به نفسش رو این کار برده بود بالا . یه حس برتری ...
حوصله ام سر رفت پا شدم رفتم اتاق رو تخت دراز کشیدم و شروع کردم به مطالعه ی یکی از کتابای درسی ام ... حوصله ی اونم نداشتم و کتاب رو روی سینه ام باز گذاشتم و چشمامو بستم ... یه مقدار گذشت دیدم از روی سینه م برداشته شد . آیین بود . چشمامو باز کردم ... نگاهش رو از من گرفت . بالش و ملحفه ای برداشت و رفت تو هال ...
پس اعلان جنگ کرده بود ؟
به درک برو جدا بخواب ... خدا می دونست که این حرف دلم نبود . با حرص لباسم رو عوض کردم و خوابیدم .
فردای اون روز سهند عازم روستای محل طرحش شد . مرخصی اش تموم شده بود . به همراه آیین بدرقه اش کردیم . فردای اون روز هم آیین قصد رفتن داشت . چقدر زود گذشت ...
تو خونه بودیم و هر کدوم یه کار می کردیم . اصلا محل به هم نمی ذاشتیم . نهار از حرص آیین قرمه سبزی درست کردم اما فقط برای خودم کشیدم و خوردم . بعد هم ظرفامو شستم
آیین وارد آشپزخونه شد و دید خبری نیست . غروزش اجازه نداد که به غذای مورد علاقه اش ناخنک بزنه .
چون منم تو آشپزخونه بودم احتمالا نتونست واسه خودش جیزی درست کنه .
زنگ زد براش پیتزا آوردن البته کلی بابت این موضوع معطل شد چون زنگ زد اطلاعت شیراز و شماره پیتزافروشی های هم محلمونو خواست ..
بعد از خوردن پیتزا احساس کردم می خواد بخوابه چون کار دبگه ای نداشتیم بکنیم . زودتر رفتم تو اتاق و پریدم رو تخت . پتو رو هم تا گردن کشیدم روم ...
وارد اتاق شد معلوم بود داره حرص می خوره ولی بالش رو برنداشت . همون جا رو تخت خوابید ... با حداکثر فاصله ی ممکن ... منم کمتر شلنگ تخته انداختم نمی خواستم فکر کنه خبریه ...
تقریبا عصر بود که پاشدم رفتم پایین یه خورده با سحر سر به سر گذاشتیم ... دلش خوش بود واسه خودش ... فکر می کرد ما بیرون نرفتم کلی بهمون خوش گذشته توی خونه ... زهی خیال باطل ...
منم به روی خودم نیاوردم و تایید کردم که حسابی داره خوش می گذره .
بعد که اومدم بالا با مهرداد تماس گرفتم : سلام شادوماد
- سلام خوبی تو ؟ چه خبرا ؟
- مرسی مهر قبل از هر چیزی تبریک می گم باید خیلی زودتر از اینا می زنگیدم بهت ولی خوب ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه اس . به خدا وقت نشد
- نه بابا نه من نه شادی توقعی نداریم ازت
- خوشم اومد بالاخره حرفمو گوش دادی
- به حرف تو کاری نداشتم دلم گیر کرد .
- مهر تو از این حرفا هم بلد بودی ما نمی دونستیم ؟
- مگه من چمه ؟ از سنگم ؟ دل ندارم ؟
- منظورم این نبود
- خوب آیین اونجاس خوش می گذره ؟
صدامو پایین بردم که یه وقت آیین نشنوه : مهر دارم دیوونه می شم . باورت میشه ایین هنوز تو فکر آتوساس . میگه احساسی نسبت بهم نداره . به خدا دارم دیوونه می شم
- سمانه من به تو چی بگم ؟ اون موقع که گفتم جدا شو قبول نکردی حالا الان که بیشتر بهش مبتلا شدی میگی چیکار کنم ؟
- ایین می خواد وقتی برگشت با پدرش صحبت کنه واسه ی طلاق
- فکر نمی کنی الان وقتش نیس ؟
- نه مهرداد اون هنوز تو فکر آتوساس البته آتوسا با پسر عموش ازدواج کزده و اینطور که می گفت از زندگی اش راضیه و علاقه ای به آیین نداره
- جدی ؟ تو اینو از کجا می دونی
- خودش بهم زنگ زد 6 ماه پیش . قبل از اینکه بیام شیراز
- حالا باید بهم بگی ؟
- مهرداد گله نکن .
صدای در اتاق اومد ...
- مهرداد آیین اومد . بعدا با هم می حرفیم
- باشه خداحافظ
آیین از اتاق بیرون اومد . نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و منم انگار نه انگار که خبریه .
+++++++++++++++
آیین به تهران برگشت .و منو با کوله باری از عشق و حسرت و خاطره تنها گذاشت . داشتم دیوونه می شدم .نمی دونستم اون دو روز اولش رو باور کنم یا این دو روز آخر که یه ریز تو خونه بودیم که اصلا با هم حرف نزدیم . آیین فقط تو جمع آبروداری کرد و بغلم کرد که این خیلی به مذاقم خوش آمد و منو به عموعلی سپرد .
روزا از پی هم می گذشتن و من هر روز بی خبر تر از آیین بودم . درسام سنگین تر شده بود . کار بیمارستان فشرده تر . دلتنگ آیین و سها و خانواده ام بودم . درس مجال اینو نمیداد که بهشون سر بزنم .
چشم به هم گذاشتم 6 ماه تموم شد . حالا من یکسال بود که شیراز بودم . یک سال بود که خانواده ام رو ندیده بودم . ولی این حقیقت بود که توی این 1 سال ندیدن خانواده و سها کمتر دلتنگ شدم تا 6 ماه ندیدن آیین .
خبری از طلاق نبود . منم پی گیر نشدم . شاید آیین فعلا صلاح ندیده این کارو بکنیم .
اتفاق جالب دیگه این بود که کاوه از سحر خواستگاری کرد و با هم نامزد کردن تا درس کاوه تموم شه . سحر خیلی خوشحال بود و احساس خوشبختی می کرد به حالش قبطه می خوردم ...
کاش منم اینقدر خوشبخت بودم .
چند روز بود که دلم گرفته بود ... نمی دونم چی شد که از خونه زدم بیرون . و تا به خودم اومدم دیدم تو حافظیه ام ... دست خودم نبود انگار یه نیرویی منو اونجا کشوند ...
چشمامو بستم و خاطره ی بودن با آیین به سراغم اومد ... اون فالوده ای که به زور خوردیم . اون فال ... . یادمه حافظ گفته بود به زودی به مرادم می رسم ولی من که داشتم روز به روز ازش دورتر می شدم .
رفتم برای حافظ فاتحه ای خوندم . بلند که شدم مانتومو تکوندم . وقتی برگشتم باورم نمی شد که کی رو دیده باشم ...
آتوسا یود . اونم مات منو نگاه کرد . به همراه یه دختر مو بلوند تپل بود .
آخرش به حرف اومد ... سمانه تویی ؟ وای خدای من ...
منم با صدای که انگار از ته چاه میومد گفتم : آ....تو....سا ؟
اومد سمتم بغلم کرد اما من بیحرکت بودم . نمی دونستم باید چیکار کنم ...
شروع کرد به حرف زدن . وای سمانه من خیلی حرفا دارم که باهات بزنم خواهش می کنم بیا بریم بشینیم ...
رو به دوستش کرد و گفت : ازاده جون میشه ما رو تنها بذاری ؟
اونم اطاعت کرد و رفت ...
نگاهی بهم کرد. هنوز هم زیبایی خیره کننده ای داشت .
- نمی دونم چی طوری شروع کنم . اون روز تو نذاشتی من حرفامو پای تلفن بزنم ...
ببین سمانه من از اولش هم آیین رو دوست نداشتم . می دونی یه حس خوبی نسبت بهش داشتم ولی اسم اون حس عشق نبود !!! . اما آیین منو دوست داشت . وقتی خواست با من ازدواج کنه خانواده اش مخالفت کردن این شد که ما پنهونی محرم شدیم ...
نگاهی سرد بهش انداختم و گفتم : همه ی اینارو می دونم ...
- نه خیلی چیزا رو نمی دونی ...
ادامه داد ... آیین به من نگفت ازدواج کرده . رابطمون همچنان ادامه داشت . از طرفی پسر عموم هم می خواست با من ازدواج کنه .
بعد هم خودت می دونی چه مشکلاتی پیش اومد ... حامله شدن من و بعدش هم فرارم به خاطر آبرو . ولی من فرار نکردم . وقتی پسر عموم از موضوع با خبر شد گفت مشکلی با گذشته ی من نداره و ما می تونیم اون بچه رو نگه داریم ... این شد که با هم ازدواج کردبم منم پیش خودم فکر می کردم که آیین بعد از رفتن من به تو علاقه مند میشه آخه تو خیلی ماه و خانومی .
دستی به شونه ام زد و ادامه داد : من با کیارش خوشبختم من عاشقانه دوستش دارم ... راستش من حدودا 2 ماه پیش با آیین تماس گرفتم . یعنی می خواستم با تو صحبت کنم ولی آیین جواب تلفن رو داد .
بعد از اینکه فهمید منم کلی ذوق کرد آخه من خیلی وقت بود ازش فرار می کردم و جواب تلفناش رو نمیدادم و بهانه می آوردم که برادرام شک می کنن .
بهم گفت که تو رفتی شیراز و می خواید جدا شید ... دلم ریخت نمی خواستم به خاطر من زندگی کس دیگه ای خراب شه ... بهش گفتم سمانه در مورد تماس من چیزی بهت نگفت ؟ اونم اظهار بی اطلاعی کرد ...
و من گفتم که به تو گفتم که ازدواج کردم و آیین رو دوست ندارم . گفتم سمانه دلش به حال تو سوخت که قربانی شدی. بهش گفتم علاقه ای بهش ندارم . اونم بعد از همه ی حرفای من گفت : آتوسا تا قبل از این حرفات عاشقانه دوست داشتم ولی حالا ازت متنفرم ... باورت میشه ؟ به همین راحتی ... گفت تو به من خیانت کردی و این حرفاااااا... از اون موقع خبری ازش ندارم ...
حرفای آتوسا تموم شد ولی من تو شوک بودم ... وای آیین یعنی چه حالی شده بعد از حرفای آتوسا ... حالش رو کاملا درک می کردم حسی بود که خودش تو من ایجاد کرده بود ...
آتوسا نگاهی به چهره ام انداخت و گفت : حالت خوبه ؟ سمانه جون به خدا من نمی خواستم زندگی ات رو خراب کنم ...
- می دونم . تو تقصیری نداشتیم .دلم واسه آیین می سوزه که مثل من قربانی شد . چطور دلت اومد باهاش اینکارو بکنی ؟
سرش رو پایین انداخت و گفت : به خدا الان من از گذشته شرمنده ام ولی کاری نمیشه کرد . جز فراموشی ...
دستمو گرفت و گفت : منو ببخش سمانه
نگاهش کردم و گفتم : می بخشم اما فراموش نمی کنم ...
و راه افتادم اینقدر حالم بد بود که 2 تا خیابون رو اشتباهی رفتم ...
وقتی رسیدم سرم داشت می ترکید با همون لباسای بیرون رو تخت افتادم و با افکار درهم به خواب رفتم ...
mahsa.nadi
چقدر در مانده بودم، حالا باید چکار میکردم؟پس منظور آئین از اون کارها چی بود؟این که آتوسا، آئین رو ولع کرده دلیل نمیشه آئین از اون متنفر شده باشه، آره آره شاید آئین عصبانی بود یهچیزی بهش گفت، ولی هنوزم دوستش داره، شایدم دنبال یک نفر میگرد مثل آتوسا، اون حتما من رو مانع خوشبختیش میبینه.تازه میفهمیدم که رفتن آتوسا فقط مشکل رو حل نمیکنه. باید از یه نفر کمک بگیرم آره، من با این فکر بهم ریختم نمیتونم درست تصمیم بگیرم.تنها کسی که میتونست کمکم کنه مهرداد بود، اون بود که فقط خبر داشت، نمیخواستام مزاحمش بشم اما چاره نداشتم.
-سلام مهرداد، خوبی؟
مهرداد:سلام، مرسی، خودت خوبی؟
-ای، شادی چطوره؟
مهرداد:اونم خوب سلام میرسونه
-بد موقع که مزاحم نشدم؟
مهرداد:نه تازه اومدم، چیزی شده؟
-زنگ زدم باهات مشورت کنم، مهرداد موندم چکار کنم.
مهرداد:مگه چی شده؟همهٔ اتفاقت رو برای مهرداد تعریف کردم
-میبینی مهرداد تو چه وضعی هستم
مهرداد:این که آئین هنوز برای طلاق اقدام نکرده یا عجلیی نداره و برنامهٔ مشخصی هم نداره، پس حرفهای آتوسا درسته، اما بقول تو اینکه آئین هنوزم نمیتونه زن دیگیی جای آتوسا به زندگیش راه بده اونم حرفیه.
-فلسفه نباف بگو چکار کنم
مهرداد:ببین آئین مگه چقدر تورو میشناسه؟چقدر بهات بود؟چقدر از تو شناخت داره؟
-تقریبا هیچی، فکر آتوسا هیچ وقت نزاشت من رو ببین
مهرداد:آئین یه مرد، اگه بدون به آتوسا نمیرسه پس ترجیح میده زندگیش رو حفظ کنه
-اما من اینجوری نمیخوام
مهرداد:خوب حالا توام، مهم اینکه قبول کنه و بخواد که تورو بیشتر ببین و بشناسه، با اخلاقی که از تو میشناسم عاشقت میشه
-اینا یعنی چی؟
مهرداد:وای تو چقدر خنگی، بابا باید بیشتر توی چشم بیای، اصلا ببینم تو چرا اونجا نشستی دخیل بستی، الان یک سال نیمدی اینجا
-پاشم بیام تهران.آخه گرفتارم الان
مهرداد:گرفتاری همیشه هست، مگه دلت واسه سها تنگ نشده خوب هم بیا اون رو ببین هم از اوضاع آئین سر در بیار، آخه تو چه زنی هستی
با یاد آوری اسم سها و دیدنش بال در آوردم. مهرداد راست میگفت، میتونستم یک هفته برم و برگردم همونجا هم برای امتحانها میخوندم.باید برای بلیط اقدام میکردم اما نه اول باید به بابا خبر میدادم که میخوام برم سر بزنم.
-خسته نباشید با دکتر آزادی کار داشتم
دکتر آزادی:بله؟
-سلام بابا، خوب هستید؟
دکتر آزادی:به سلام سمانه خانوم، خوبی بابا؟
-مرسی، همه خوب هستن مامان شهلا چطورن؟
دکتر آزادی:خوبن سلام میرسونن، خوب بابا چه خبر؟
-سلامتی، غرض از مزاحمت، میخواستم چند روزی بیام تهران گفتم با شما مشورت کنم
دکتر آزادی:خوش آمدی بابا، خودم کارهای بلیط رو میکنم
-نه زحمت نمیدم خودم میگیرم فقطا خواستم در جریان باشید
دکتر آزادی:تعارف نکنی دخترا
-نه خیلتون راحت. انگار مردد بود حرفی بزنه
دکتر آزادی:به آئین هم گفتی؟
-نه اولین نفر شما هستید که خبر دار میشید
دکتر آزادی:خوب به اونم خبر بده که آماده باشه.اولین بار بود که بابا از من میخواست خودم به آئین خبر بدم جای تعجب بود.
چشم بابا، کاری با من ندارید.
دکتر آزادی:نه دخترا، خداحافظ.
حالا نوبت زنگ زدن به آئین بود نمیخواستام، الان بهش بگم میخواستم وقتی آمادهٔ رفتن بودم میگفتم اما اگه مخالفت میکرد بدجوری میخورد توی زوقم، نه اصلا بیا اون چه من میخوام واسه سها برم نمیتونه بگه نه یا اصلا واسه چی باید بگه، بیخیال بذار بهش بگم اینجوری بهتره بقول مهرداد از الان باید شروع کنم.
آئین:بله؟
-سلام
آئین:سلام
-خوبی؟
آئین:مرسی.از سردی کلامش تنم یخ کرد بهتر بود سریع میرفتم سر اصل مطلب
-میخواستم بگم برای یک هفته دارم میام تهران
آئین:خوب؟
-خوب؟هیچی دیگه خواستم بهت گفت باشم
آئین:حالا که بریدی و دوختی
-هنوز کاری نکردم فقط تصمیم گرفتم
آئین:بلیط نگرفتی؟
-نه هنوز گفتم که
آئین:پس چرا به من زنگ زدی؟میخوای برات بلیط بگیرم؟.فکر کنم باورش نمیشد بخوام برای کاری ازش اجازه بگیرم خندم گرفته بود
-نه خودم میگیرم فقط میخواستم مطلع باشی
آئین:آهان، باشه بلیط گرفتی خبر کن
-باشه، کاری نداری، خداحافظ.باورم نمیشد دارم میرم، وای بعد از یک سال کلی کار داشتم باید میرفتم خرید سوغاتی.
soshyans
همینطور که داشتم توی پاساژا می چرخیدم چشمم به یه بلوز مردونه ی طوسی افتاد که روی تن ماانکن بود.دلم می خواست اونو واسه آئین بخرم....خیلی خوشگل بودومطمئن بودم روی تنش می شینه...واسه سها هم یه عالمه خرید کردم...واسش یه خرس گنده هم خریدم...واسه مامانو مامان شهلا هم روسریو ادکلن خریدم...همش سعی می کردم به آئین فک نکنم اما نمی شد....نمی دونستم رفتارش چه طور شده حس می کردم به خاطر این شکستش خیلی بدتر شده...
توی راه برگشت به خونه بودم که توی یه بوتیک یه دونه تاب قرمزو مشکی رو نافی دیدم.یاد حرف اونروز آئین افتادم که بهم گفته بود رنگ قرمزو مشکی جذابم می کنه...ناخوداگاه یه لبخند نشست رولبم.تابو خریدم و سرراه هم واسه آرایشگاه وقت گرفم دلم یه تغییروتحول اساسی می خواست...
وقتی رسیدم خونه سحر اصرار کرد که تابو بپوشم
_وای...خیلی خوشگله...خیلیم بهت میاد دختر...می دونی چیه رنگ قرمز خیلی بهت میاد...
_مرسی...رنگای دیگه ش رو هم داشت...اگه خواستی فردا بریم بخریم...
_آره..آره...خیلی شیکه...

سحر ماشینو نگه داشت .من وزهره جون پیاده شدیم.چمدونمو گرفتمو باهم راه افتایم.عموعلی یه عمل مهم داشت واسه همین نیومده بد به جاش روز قبلش باهام خداحافظی کرده بود.وقتی پروازو اعلام کردن.خاله زهره گونه مو بوسید وگفت:دخترم مواظب خودت باش...ما منتظرتیم...
ازشون خداحافظی کردمو سوار هواپیما شدم هنوز هیچی نشده قلبم شروع کرده بود به لرزیدن...قرار بود بعد از شش ماه آئینو ببینم...انقد استرسو شوق داشتم که اصلا نفهمیدم کی هواپیما فرود اومد.پیاده شدمو بعد از گرفتن چمدان سنگینم یه تاکسی گرفتم..به کسی ساعت دقیق اومدنمو نگفته بودم دلم می خواست سرزده برسم اونجا....توی تاکسی نگاه های هیز راننده داشت حرصمو در میاورد.به جای خیابونا داشت منو نگاه می کرد.هزار بار از سر خجالت شالمو عقب جلو کشیدم شاید دست از سرم برداره.می دونستم رنگ جدید موهام داره جلب توجه می کنه...موهای تابدارمو کاملا لخت کرده بودمو کوتاه تقریبا تا زیر گوشم کوتاش کرده بود.که خیلی بیشتر از موی بلند بهم میومد.و مشکیشم کرده بودم.
بالاخره دست از خجالت برداشتمو رو به راننده گفتم:آقا میشه خیابونو نیگا کنید نه منو...
نگاشو فورا به خیابون انداختو گفت:آبجی این چه حرفیه...وتا لحظه ی پیاده شدن دیگه بهم نگاهی نکرد.پامو که داخل کوچه انداختم یه شادی غریبی قلبمو پر کرد...چه قدر دلم هوای این کوچه رو کرده بود.برف روی زمینو پوشونده بود و گاهی صدای ویراژماشینی می پیچید والا سکوت کامل بود...دستمو روی در کشیدم...چه قدر واسه بازکردن این در دلم تنگ شده بود.کلیدمو درآوردمو درو باهاش خیلی آروم باز کردم.نفس عمیقی کشیدم...یه ماشین توی حیاط بود که تابه حال ندیده بودمش....حتما ماشینشو عوض کرده بود...با خودم فک کردم توی این یک سال باید خیلی چیزا تغییر کرده باشه...
آروم آروم توی حیاط راه می رفتم...درخونه رو که باز کردم موجی از گرما به صورت یخ زده م خورد...صدای تلویزیون میومد...آروم خودمو ازبین در عبور دادم...با صدای آرومی که از در بلند شد نگاه آئین هم به سمتم چرخ خورد.یه لحظه راست ایستاد می دونستم خیلی تعجب کرده...انگار اصلا انتظار دیدنمو نداشت.
_سلام....
چندلحظه بعد بلندشدو اومد سمتمو آرومتراز خودم جوابمو داد.
_چه بی خبر...نگفته بودی امروز میای!
_به آقای دکتر گفته بودم...خوبی؟
عاقل اندر سفیه نگاهم کردو گفت:به نظرت باید خوب باشم؟
_نمی دونم...ولی من که خیلی خوبم....
کاملا وارد هال شدمو همچنان که چمدونو کشان کشان دنبال خودم می بردم گفتم:سها کو؟
_خونه ی مامان ....
_پس اشتباه اومدم
خندیدم و با لذت به درودیوار خونه خیره شدم...یه دست مبل جدید...تابلو جدید...آباژور تزئینی جدید...اوه چه قد تغییروتحول....
نگامو از درودیوار گرفتمو اینبار با لذت به آئین خیره شدم...چه در دلم واسش تنگ شده بود....بین راه چمدونو از دستم گرفت و جلوی من راه افتاد
_هنوز اتاقمو دارم؟
شانه شو بالا انداخت و وارد اتاق شد منم با خوشحالی پریدم هوا:وای خدا...چه قدر دلم واسه اینجا تنگ شده بود
همزمان پریدم روتخت....
_واسه چیه اینجا دلت تنگ شده بود آخه؟
_همه چی...
بالش کمی رفته بود تو و چند تار موی کوتاه روش بود...پس آئین بعداز من شبها اینجا می خوابید....
عطرشو کشیدم داخل ریه هامو با یه حرکت ناگهانی بلنذ شدمو رفتم سمتش...دستمو سمتش دراز کردم.با تعجب به دستم خیره شد
_احوالپرسیمون خیلی خشک بود...
وقتی دیدم به دستاش تکونی نمیده خودم دستشو گرفتم و بدون اینکه بتونم جلوی دهنمو بگیرم گفتم:خیلی دلم واست تنگ شده بود..
نگاشو ازم گرفتو درحالیکه دستشو جدامی کردو به سمت بیرون از اتاق می رفت گفت:تا تو بری دوش بگیریو آماده شی غذارو سفارش میدم....
بعدهم از اتاق رفت بیرون...
باشوقی وصف ناشدنی به حمام رفتم . بعد لباسی که خریده بودم رو با دامن کوتاهی پوشیدم چون موهام کوتاه و لخت بود زود خشک شدن . آرایش ملیحی کردم . کادوی آیین رو که به طرز زیبایی بسته بندی شده بود برداشتم و از اتاق بیرون اومدم .
آیین روی مبل نشسته بود با اومدن من از جایش پا شد و رو به روی من قرار گرفت . حرکاتش واقعا خنده دار بود . کادو رو سمتش گرفتم و گفتم : نا قابله ...
با تردید گرفت و گفت : ممنون زحمت کشیدی حالا چی هست ؟
- خودت باز کن ببینش
کادو رو با ذوقی بچه گانه باز کرد . نگاهی به بلوز انداخت ...
دستامو به هم کوبیدم : آیین برو بپوشش
بدون هیچ حرفی راهی اتاقش شد .
گفتم تا داره لباس می پوشه منم یه فضولی بکنم . خونه خیلی تغییر کرده بود . مبل های توی هال به مدل راحتی کرم و مشکی بود که کوسن های زیادی داشت ...
تا اومدم بیشتر فضولی کنم صدای زنگ در اومد . غذا رو آورده بودن چون هنوز آیین تو اتاقش بود خودم رفتم پایین تا غذا رو تحویل بگیرم .
بعد از گرفتم غذا اومدم بالا در بسته شده بود. زنگ رو زدم آیین در چارچوب در پدیدارشد ..
توی اون لباس واقعا نفس گیر شده بود . عضلات پیچیده اش رو به خوبی به نمایش گذاشته بود . مخصوصا که آن رو با شلوار سفیدی ست کرده بود .
نگاهی بهم کرد و لبخند زد ... با شیطنت بهش گفتم : آقا خوشتیپه میری کنار ؟ دستم خشک شد .
نگاهی به نایلون غذای توی دستم کرد و اون رو ازم گرفت . وارد خونه شدم و پشت سرش راه افتادم ...
همون طور که داشت می رفت گفت: بهم میاد
- معلومه که میاد چون سلیقه ی منه ...
غذاها رو روی اوپن آشپزخونه گذاشت و رو به من کرد و گفت : اینو مطمئنم که خوش سلیقه ای حداق تو انتخاب همسر اینو ثابت کردی ...
خندیدم آیین از این حرفا هم بلد بود ؟
گفتم : نه آیین جان فقط سلیقه ی تو ... تو خیلی خوش سلیقه ای !!
- اومدی نسازی ها . حرفو یه بار می زنن تو خیلی خوش سلیقه ای
ادامه ندادم ....
سفره ی نهار رو چیدیم . غذا رو باز کردم . شیشلیک سفارش داده بود ...
- من جوجه می خواستم . چرا جوجه نگرفتی ؟
- حوصله ی ریسک نداشتم . اون دفعه که به بهانه ی سفت بودن جوجه ات شیشلیک منو تا ته نوش جان کردی ...
ته دلم مالش رفت یعنی هنوز اون روز خاطره انگیز به یادش مونده . لبخندی گوشه ی لبم نشست .
بعد از خوردن غذا جالب بود که آیین اجازه نداد ظرفا رو بشورم . فکر کردم حتما پیش خودش گفته این مهمونه چند روز دیگه میره بذار احترام بذارم بهش ... چه می دونم ...
تو هال نشستم تا آیین ظرفا رو شست بعد هم با چای وارد هال شد و سینی رو مقابلم گرفتم . خنده ام گرفت با شیطنت گفتم : عروس خانوم ایشونن ؟
- نه خیر من نوکرشونم .
- کاش همه ی نوکرا به این خوش تیپی بودن ...
خندید و کنارم نشست .
موقع خوردن چای گفتم : آیین این جا خیلی خوشگل شده
- چشمات قشنگ می بینن
- اون که صد البته
و با شیطنت اضافه کردم : ولی خودمونیم خیلی خوش سلیقه ای
متوجه منظورم شد و گفت : نه من عمرا تو سلیقه به پای تو برسم خانوم .
بعد از مدتی گفت : می گم مدت موهات خیلی خوب شده
بعد نگاهی بهم کرد و گفت : لباست هم همین طور .. بهت میاد
با اینکه خیلی بی احساس ادا شد ولی من حسابی غرق در لذت شدم و ازش تشکر کردم ...
مدتی بینمون سکوت بربرار شد تا ابنکه گفتم : آیین ؟
- هوم
- بیا بریم کادوهای سها رو بهت نشون بدم
- کادوهای سها ؟ خوش به حال سها
خندیدم و گفتم : میای بریم یا نه ؟ حسود خان !!
به دنبالم اومد اتاق خواب . رو تخت نشستم و آیین هم مقابلم . کادوها رو آوردم ریختم بینمون و شروع کردم به توضیح دادن .
- ببین این روسری رو برای مامانت گرفتم با این ادکلن . اینا رو هم واسه ی مامان .
به نظرت به مامان شهلا میاد این رنگ ؟ آخه فکر کردم چون سبزه اس کاهویی بهش خیلی بیاد نه ؟
آیین این عطر رو برای مامانت گرفتم فکر کردم مامانت گرم دوس داشته باشه بو کن ببین خوبه ؟
آیین فقط نگاه می کرد و در جواب بعضی از جملات امری ام عکس العمل نشون میداد
- اینو ببین برای سها گرفتم ببین چه خوشگله . خرس به این گنده ای دیده بودی ؟ نصف چمدونم رو گرفته بود .
نگاه کن چقدر پشمالوئه ... آدم دوس دارم همه اش موهاشو بکنه .. آیین نگاه کن این لباسه چه نازه !! برای سها خریدم فقط همین یه سایز رو داشتن . مدیومه . به نظرت به سها کمی خوره ؟
آیین فقط نگاه می کرد ...
- مثل اینکه خیلی مخت رو خوردم ببخشید .
- نه نه !! اینطور نیس
- آیین ؟ کی بریم خونه مامان اینا ؟
بالاخره صداشو شنیدم .سمانه ...چند روز اینجایی ؟
گفتم : یه هفته چه طور ؟
با صدای ضعیفی گفت : چه قدر کم
شنیدم اما خودم رو به اون راه زدم
ادامه داد : میگم می شه ... میشه امروز جایی نری ؟ می شه ... امروز ... با هم باشیم ؟
خدای من این آیین بود که این طوری حرف می زد ؟ می خواست کنار من باشه ؟
- باشه هر چی تو بخوای ...
دیگه حرفی نزد . چار زانو رو تخت نشستم دستمو حایل بدنم کردم و به آیین زل زدم .
تو اون لباس خیلی زیبا شده بود .
- این ماشین خوشگله رو کی خریدی ؟
- 2 ماهی می شه
- نمی خوای منو سوارش کنی خسیس ؟
- حتما ... آخه خسته نیستی ؟
- نه که نیستم . می خوای نبری بهونه نیاراااااا
- پس حاضر شو
و از اتاق رفت بیرون
مانتو شلوار اسپرتم رو پوشیدم و کفش پاشنه بلندایی که جدیدا خریده بودم باهاش ست کردم . از اتاق اومدم بیرون آیین وایستاده بود هنوز لباسش تنش بود . از اینکه از اون لباس خوشش اومده بود ذوق کردم .
پایین رفتم . ماشینش شاسی بلند بود . یه خورده سوار شدن برام سخت بود . بالاخره سوار شدم .
ماشینو از حیاط آورد بیرون و راه افتادیم
ضیط رو روشن کردم آهنگ هلن بود . خیلی دوستش داشتم . شروع کردم با آهنگ لبخونی کردن
کسی به جز تو یار من نیس ...
گذشتن از تو کار من نیس
به جز خیال تو هنوزم
ببین کسی کنار من نیست ...
زیر چشمی به آیین نگاه کردم دیدم ابروهاش هفت و هشته ... آهنگ رو عوض کردم .
برگشت و گفت : چرا عوض کردی ؟
- احساس کردم تو خوشت نمیاد
-- چطور این فکرو کردی ؟
- آخه اخم کرده بودی
- اگه بدم میومد وقتی ضبط رو روشن کردی وسط آهنگ نمی اومد این یعنی ازش بدم نمیاد
دوباره عنق شد . نمی دونستم کجا مکی خوایم بریم . اونم دوباره رفت تو هم و حرفی نزد .
دیدم راه داره به سمت جمشیدیه می خوره . حرفی نزدم . بعد از اینکه رسیدیم بی صدا از ماشین پیاده شدم .
هم قدم با آیین شونه به شونه وارد پارک شدیم .
اگه 1 درصد هم احتمال میدادم که آیین قراره منو بیاره اینجا این کفشا رو نمی پوشیدم . راه رفتن توی اون پارک برام خیلی سخت بود ...
به مجسمه ی ورودی پارک نگاه کردم و بلند گفتم : سلام آقای تفکررررر !!!!
آیین با تعجب برگشت و به من نگاه کرد ... با نگاه پرسشگری دنبال کسی می گشت که من باهاش سلام علیک کردم .
خندیدم و بهش گفتم : من به این مجسمه میگم آقای تفکر ببین چقدر تو فکره ...
با تعجب نگاهی کرد و گفت : تو عادت داری روی همه اسم بذاری ؟
با خنده اعتراف کردم : آره ... ما تو دانشگاه روی همه اسم می ذاشتیم و هر کسی رو به لقبش می شناختیم .
مثلا ؟
- برات جالبه بدونی ؟
- خوب آره
- نخندی ها ...
- خوب
- اصلا تو بگو ... بگو کیو می خوای من لقبشو بدم ...
یه لبخند نادر و بعد هم گفت : مثلا دکتر انتظام
- سی و سه
- چی ؟
لقبش سی و سه هستش
- چرا ؟
- آخه موهاش شبیه مدل موهای سال سی و سه اس
آیین زد زیر خنده ...
ادامه داد - مرتضوی
- غول چراغ جادو ... چون همیشه می گه من مشکلاتتونو حل می کنم . به دیگران رو نندازین
- دکتر حامی
- امامزاده چون همه بهش آیزونن
- دکتر آیرونی
- فازمتر .... آخه موهاش همیشه 2 متربالاتر از سرشه
... آیین کلی خندید .. تقریبا لقب همه رو پرسید و منم گفتم ...
آخرش گفت : به من چی می گفتین ؟
خندیدم و گفتم : اگه نگم ؟
- باید بگی
- نگم چیکار می کنی ؟
- باید بگی
- اگه نگم
- فکر کن نگی
- فکر کن بگم ...
دوباره عصبی اش کردم : به درک نگو
دوباره زهر شد واسمون ... تو راه دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد . یه خورده که پیاده روی کردیم من واقعا پا درد گرفتم .
دستم رو دور بازوی آیین حلقه کردم ... پام درد می کنه آیین تو رو خدا آروم تر ... یه جا بریم بشینیم ...
تند خو گفت : می خواستی کفش پاشنه بلند نپوشی مجبوری ؟

mahsa.nadi
-آخه من از کجا میدونستم میخوایم بیایم اینجا.بوغض گرفته بودم سرم رو انداختم پایین یک هوو اشکام ریخت اما سرم پایین بود فکر نمیکردم آئین ببینه
آئین:سمانه؟تو. . .تو داری گریه میکنی؟جواب ندادم آخه چی میگفتم.
آئین:ببین سمانه من. . من منظوری نداشتم، فقط. . اه اصلا ببخشید بابا، گریه نکن دیگه
-اشکال نداره و اشک همو پاک کردم.
آئین:بشین.حسش عوض شده بود، یک آرامشی توش پیدا شده که تاحالا ندیده بودم
-آخیش
آئین:همش این ساعت روز دلم میگیره. باورم نمیشد این آئین بود که داشت اینقدر راحت از احساساتش با من حرف میزد
-یاد چیزی میفتی؟
آئین:نه، شاید، نمیدونم، این روزا بیشتر دارم به آیندم فکر میکنم، میدونی سمانه بعضی وقتها از آینده میترسم، اینقدر که نمیدونم باید با حال چکار کرد، سر در گمم، دوست ندارم آینده کس دیگه رو هم تباه کنم،
-تباهی در کار نیست، شاید کس دیگه بتونه کمکت کنه آیندت رو بسازی
آئین:نه من تکلیفم هنوز با خودم مشخص نیست، اگه میدونستم چی میخوام شاید اما. . .
-با این شرایط ترس از آینده در تو طبیعیه
آئین:اما من نمیخوام که. . .حرفش رو مثل همیشه جای حساس نا تمام گذشت و شروع کرد راه رفتن، داشتم کلافه میشودم خودش میدونه چه مرگش اما هیچ تلاشی نمیکنه. حق با مهرداد بود آئین میخواد اما نمیتونه، تواناییش رو نداره، باید کمکش میکردم هرطور شده، این تنها کاری بود که میتونستم بکنم، اون باید بفهمه که آتوسا تنها دختر توی دنیا نیست و با کس دیگه هم میتونه خوشبخت بشه، کاری سختی بود اما من میتونستم، توی این فکر ها بودم که رسیدم به آئین، درد پام یادم افتاد.
-اگه پات درد میکنه، بریم.
آخه. . .
-خونه نمیریم، میریم یجا میشیم
وای مرسی
-خوب کجا بریم
نمیدونم هرجا گفتی
-این دفعه من انتخاب کردم حالا نوبت توئه
مگه نوبتی؟
-آره دیگه از این به بعد هروقت خواستیم بریم بیرون نوبتی
باورم نمیشد این حرف هارو آئین میزنه، شروع خوبی بود.سوار ماشین شدیم ساکت بودیم فقط موزیک گوش میدادیم
آئین:خوب کجا قرار شد بریم؟
-امم. . .سرم رو انداختم پایین
آئین با خنده گفت:خجالت نکش بگو
-بریم یه چیزی بخوریم
آئین:نپکی شما، این همه میخوری چاق نشی؟
-مگه چیه چاق؟
آئین:هیچی فقط من چاق دوست ندارم، یهو دیدی. . .و زد زیر خواند.
-اما من همجور خوشگلم و خودم رو لوس کردم. وای چقدر این لحظه هارو دوست داشتم، حاضر بودم نصف عمرم رو بدم اما این لحظههای عاشقانه رو با آئین به دست میاوردم.به رستوران که رسیدیم واقعا ذوق کردم چقدر قشنگ بود عجب جای دنج و با صفایی بود، اما آئین دگرگون شده بود،همش کلافه بود، رفت دستشویی اومد اما فرقی نکرد، مطمئن بودم از اینجا خاطره داره، نمیخواستام با خاطرهاش تنهاش بذارم و نه میخواستم به روش بیارم، باید از این حال و هوا میوردمش بیرون، بقول مهرداد یکمم من رو ببینه
-چقدر جای قشنگیه
آئین:هم. . آره
-ولی هیچ جا بهشت گمشده نمیشه نه؟
آئین:آره اونجا هم قشنگ.علاقی به حرف زدن نداشت، اما من باید به حرفش میاوردم تا از فکر بیاد بیرون
-سها بزرگ شده؟
آئین:آره، حالا میبینیش.
-چقدر دوست دارم بزرگ بشه سر و سامون بگیره. از این حرف قاه قاهی زد که منم به خنده واا داشت
-چیه؟
آئین:یهجوری از سر و سامون حرف میزانی انگار دم بخت، حالا کوو تا بزرگ بشه
-خوب دوست دارم ببینم، مگه چیه
آئین:چیزی نیست، میگم میخوای از الان براش جهیزیه بخریم بذاریم کنار و دوباره خندید
-آره اتفاقا فکر خوبیه و خندیدم
شب خیلی خوبی بود، اولین شعبی بود که به خوبی و خوشی گذشت، اولین شبی بود که با خنده به هم شب بخیر گفتیم، واقعا عالی بود اما بازم شب موقهٔ خواب دل شور گرفتم، کی میشد خیالم راحت بشه و مطمئن باشم آئین مال من و چیزی زندگی من رو نمیتونه خراب کنه.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 263
  • کل نظرات : 83
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 208
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 29
  • باردید دیروز : 11
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 125
  • بازدید ماه : 306
  • بازدید سال : 3,948
  • بازدید کلی : 188,354