loading...
حمید گرافیک
حمیدرضا بازدید : 285 سه شنبه 31 تیر 1393 نظرات (0)

از حرفای آیین سر درد شدیدی گرفتم . تصمیم گرفتم این یه ساعت باقی مونده رو برم نمازخونه یه استراحتی بکنم .
محیط نمازخونه منو به خنده انداخت . به قول شادی اسم نماز خونه بد در رفته توش همه کاری می کنن به جز نمازخونذن . یه عده آرایش می کنن . یه عده غیبت یه عده هم مثل من به قصد خواب اومدن نمازخونه .
سرم رو رو جانماز لوله شده ای گذاشتم و زیاد طول نکشید که چشمام رو هم رفت . با تکان های سودابه یکی از همکلاسی هام از خواب پریدم .
پاشو دختر عصره نمی خوای بری خونه ؟
هول و ولا برم داشت ؟ نگاهی به ساعت انداختم آه از نهادم دراومد . هم کلاسام رو از دست دادم هم ...
یه دفعه یاد آیین افتادم بعد از اونم یاد سها . گوشی مو برداشتم و شماره آیین رو گرفتم :
- الو آیین ؟
- سمانه کجایی ؟
- تو بیمارستان . خوابیده بودم
- من خونه ام فکر کردم اومدی خونه . بعد که دیدم نیستی رفتم سها رو از مهد آوردم
- وای آیین خیلی مرسی . الان راه میافتم
- منتظرم
و تماس قطع شد .
خیلی خوشحال شدم . انگار که به یه خر تی تاپی داده بودن !!!
یعنی آیین منتظر من بود ؟
دستی به سر و صورتم کشیدم و راهی خونه شدم . همه اش تو راه شور و ذوق داشتم . نمی دونم چرا ؟ هرچی آیین بهم نیش می زد بیشتر خوشم می اومد . منم واسه خودم دیوونه ای بودمااااااا
هفته ی دیگه تولد ایین بود می خواستم براش کادو بگیرم . پارسال که خبری نبود نه اون کادو داد نه من . ولی امسال می خواستم براش یه جشن کوچولوی سه نفره بگیرم . ولی می ترسیدم خانواده هامون رو دعوت کنم عکس العمل آیین غیر قابل پیش بینی ام بود
همه اش به این فکر می کردم چی باید براش بگیرم که خوشحال شه راستش زیاد تو این زمینه تجربه نداشتم .
وقتی به خونه رسیدم آیِین تو آشپرخونه بود . سلام بهش دادم و جواب داد
- چای آماده کردم الان میارم
خنده ای کردم و گفتم : آفرین راه افتادی ؟
خندید دلم واسش ضعف رفت می خواستم بگم تو که اینقدر ناز می خندی چرا کم می خندی ؟
چال روی گونه اش خیلی خوشگلش می کرد بچه مو !!!
به اتاقم رفتم و لباسام رو عوض کردم و یه ابی به دست و صورتم زدم و اومدم تو هال ایین چای و کیک آورد و تشکر کردم
- سها کی خوابید ؟
- تازه خوابوندمش . خیلی بی قراری می کرد همه اش ماما ماما می کرد . خلاصه با کلی ناز و ادا و لالایی گفتم خوابوندمش خیلی به تو وابسته اس
- ببخشید به خدا نفهمیدم کی خوابم برد سرم یه کم سنگین بود
- همه اش تقصیر حرفای منه ...
- نه اینطور نیس
- چرا همین طوره سمانه باور کن من نمی خواستم ناراحتت کنم فقط می گم من هنوزم منتظر آتوسام . تو خیلی خوبی ولی من احساسی بهت ندارم . زندگی ما رو هواست . من یه ادم شکست خورده ام تو می تونی زنگدی بهتری رو تجربه کنی نمی خوام به پای من بسوزی من مطمئنم سعادت در انتظارته فقط باید بخوای
- آیین باور کن من الان احساس راحتی دارم . من خوشبختی رو حس می کنم . ببین آیین من نمی خوام تو رو به خودم دلبسته کنم . تو بالاخره روزی آتوسا رو پیدا می کنی . من تا اون روز کنارتم . بعد از اون هم از زندگی ات میرم . من مانع خوشبختی ات نمی شم . من با این زندگی مشکلی ندارم
نگاه عمیقی کرد و گفت : سمانه تو خیلی حیفی !!!!
هیسی کردم و گفتم : میشه خواهش نکنم حرف نزنی بذاری فیلممونو ببینیم ؟
دیگه ادامه نداد
شروع به دیدن فیلم کردیم . بعد از تموم شدنش از جام پاشدم و به فکر تهیه ی شام افتادم . دنبالم به آشپزخونه اومد
- چیزی می خوای ؟
- می خوام کمکت کنم
نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم ...
تصمیم گرفتم شام فیله سوخاری بخوریم ...
من فیله ها رو برش می زدم و تو تخم مرغ می انداختم آیین اونا رو تو پودر سوخاری می غلطاند و سرخ می کرد ...
پشتش به من بود . دست به کمر روبه روی گاز وایستاده بود و داشت فیله ها رو سرخ می کرد . نگاهم بهش افتاد . دلم لرزید . نمی تونستم احساساتمو سرکوب کنم .
یه هو صدام در اومد . آخخخخخ
دستمو قشنگ به اندازه ی 2 بند انگشت با چاقو بریدم خون فوران زده بود . آیین برگشت و با دیدن من مضطرب شد . قیافه اش دیدنی بود هول کرده بود . تو اون حالت با اینکه دستم می سوخت ولی کلی از اینکه آیین نگرانم شده ذوق کردم .
آیین دستمو گرفت و زیر شر برد و خونا رو شست . بعد اون ناحیه رو محکم نگه داشت . گفت : اینجا رو سفت بگیر الان مبام
یه مقدار بعد با وسایل کمک های اولیه اومد و دستمو بتادین زد و باند پیچی کرد بعد که کارش تموم شد گفت : حالت خوبه ؟
خندیدم و گفتم : آره دستت درد نکنه
- حواست کجاست ؟
احساس خاصی تو صداش نبود....
می خواستم بگم پیش تو ولی به لبخندی اکتفا کردم .
دیگه داشتم از خوشحالی پس می افتادم .همینم واسم غنیمت بود! اون شب بهترین شب زندگی ام بود
شام خیلی خوشمزه ای شده بود که کلی ازش تشکر کردم . تازه ظرفا رو هم آیین شست . حتی سها رو هم به اتاقش برد که اگه بیدار شد شیرش رو بده که مزاحم استراحت من نشه .
دیگه از این همه لطف و توجه داشتم می مردم
اون شب خوابم نمی برد . می ترسیدم بخوابم و همه ی صحنه ها تموم شه همه اش تو رختخوابم غلت می زدم .
اما راسته که لحظه های خوب زیاد دووم نمیاره .
اون احساس خوب من هم فرداش از بین رفت مثل همیشه...خودمو لعنت کردم که چرا دیشبو انقد جدی گرفتم...
بخش جدیدم داخلی بود و برای همین زیاد آئینو نمی دیدم.واسه همین خیلی راحت تر بودم وهم اینکه آقای دکتر بابای آئین چون اتند داخلی بود همه هوامو داشتن...
آقای دکتر داشت یه مریضو معاینه می کرد و منم همراه بقیه ی اینترنها و استاژرا و رزیدنتها کنارش ایستاده بودیم...وقتی در مورد مریض یه توضیح هم داد روبه من کرد و گفت:سمانه چند لحظه بیا اتاق من...
_الان؟
_آره...
_باشه...به سوپروایزر نگم؟
_خودم بهش می گم که تو پیش منی...کشیک که نداری؟
_نه...
_خب دیگه...خودمم می رسونمت خونه...آئین فک کنم تا ساعت دو بیمارستان باشه...
جلو جلو راه افتادو منم پشت سرش وقتی رفتیم داخل اتاقش نشست روی صندلیو گفت:سمانه جان من می خوام خوب به حرفام گوش کنی...ببین درمورد توئه وآئین...
جاخوردمو گفتم:گوشم با شماس...
_مشکلتون تا چه حده؟
یه لحظه نتونسم چیزی بگم.
_منظورم اینه که فک می کنی با وضعیت آئین تا کی می تونی دووم بیاری؟
_آقای دکتر....
_لازم نیست چیزی رو قایم کنی...من می دونم که شما دوتا...هیچ رابطه ی عاطفی باهم ندارین...
دهنم نیمه باز بود...
_هر ادم عاقلی دیگه اینو می فهمه...می فهمه شما دارین به زور همو تحمل می کنید...لااقل اینو از طرف آئین مطمئنم...می خوام بهت بگم...بگم که زندگی خودتو خراب نکن...با آئین به هیچ جا نمی رسی....
_آقای دکتر ما با هم...
عاقل اندر سفیه نگام کردوگفت:شما باهم مشکلی ندارین؟آره...پس واسه چی آئین یه ماه یه ماه میره و نمیاد خونه و خیلی چیزای دیگه...سمانه من پسر خودمو مثل کف دستم میشناسم...اون عاشقه...ولی نه عاشق تو....فک نکنم هیچ وقت دیگه هم بتونه باتو رابطه ای برقرار کنه...من خیلی با این ازدواج موافق نبودم چون به نظرم تو می تونستی یه ازواج بهتر و عاشقانه داشته باشی اما شهلا...امان از دست شهلا...تو دوستش داری؟
نمی دونم چرا بغضم یه دفعه ترکید آروم گفتم:آره....خیلیم دوستش دارم...
_پس واسه همینه که این همه مدت تونستی تحمل کنی...باید می فهمیدم...حالا کارت سخت تره...ببین تو باید ازش طلاق بگیری...اگه خودتو دست داری باید ازش جدا بشی...به این کارتو می گن مرگ تدریجی...من تورو مثل دخترم می دونم...دوست ندارم آسیبی بهت برسه...
_دکتر من نمی تونم...
_چرا نتوونی؟مطمئن باش خیلیای دیگه واست دستو پا می شکنن...تو فقط طلاقتو بگیر...آخه توی این زندگی دنبال چی هستی؟دنبال قلبی که آئین واسه دادن به تو نداره؟
_من می تونم تغییرش بدم!پوزخندی زدو گفت:تاحالا تونستی اندازه ی یه بند انگشت تغییرش بدی؟
شرمنده سرمو انداختم پایین...
_سمانه...من همه چی بهت میدم...توفقط زندگیتو داغون نکن...اصلا انتقالت میدم به دانشگاه یه شهر دیگه که راحت باشی...فقط تو تصمیمتو بگیر...
قطره اشکی رو که روی لبم نشست بلعیدمو گفتم:فکرامو می کنم....
از صدای بغض دارم فهمید چه قدر درد دارم...
سرشو انداخت پایینو گفت:نمی خواد راجع به حرفامون چیزی به آئین بگی...
_چشم...
حالم خیلی گرفته بود از در بیمارستان که اومدم بیرون دوباره بغض کرردم گیج بودم به حرفای آقای دکتر اطمینان داشتم،اما دلم چی؟
تا سر خیابون همینطور آروم آروم قدم میزدم به آقای دکتر گفته بودم خودم می خوام برم...چون می خوام توی راه یه کم فک کنم.فک کنم به بدبختیام،به تنهاییم،به آینده ی نامعلوم روبه روم...
نمی خواستم آئینو همین طور ول کنم،اون توی وضعیت بدی بود حداقل باید بعد از پیداشدن آتوسا اقدام می کردم...حس می کردم اگه برم بلایی سرش میاد،البته نه به خاطر جدایی من...نه...به خاطر تنها بودن...مثلا خودکشی...
اما خودم چی؟خودم باید چی کار می کردم...این همه زجری که من داشتم می کشیدم چی؟شاید اگه نمی دیدمش تحمل زجر نداشتنش راحتتر می شد،چون خیلی بده یه نفر کنارت باشه و درعین حال ازت خیلی خیلی دور باشه!
سهارو از مهدش گرفتم و رفتم خونه...سها دیگه می توونست یه کوچولو راه بره یا یه چیزایی رو دستو پ شکسته بگه...فکرم رفت سراغ تولد یک سالگیش...آئین نبود و جشنشو خودمو سها تنهایی برگزار کردیم...
_ماما...
به سها نگاه کردم که تو بغلم بود به من می گفت ما..اما به آئین چیزی نمی گفت...چون خیلی کم آئینو می دید و خیلی بهش عادت نداشت...لبمو به گونه ی سفیدش ساییدم...
_جان؟
_ام ام...ام ام
_باشه..بریم خونه واست ام ام میارم بخوری...خوشگل من...
آئین مثل همیشه ظهر نیومد خونه...منم داشتم گایدلاینمو می خوندم که صدای تلفن خونه رو شنیدم...
_الو...الو
صدایی نیومد دویاره گفتم:بفرمایید
_سلام..
نمی دونم چرا یه دفعه قلبم ریخت یه حس بدی بدنمو فراگرفت
_ببخشید شما؟
_من آتوسا هستم...
یه لحظه سرم سنگین شد روی صندلی میز تلفن نشستم.دنیا رو سرم خراب شده بود...قلبم سگینی می کرد
_می خواستم اگه میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم...
_می خوای برگردی؟
انگار خیلی جاخورد وقتی که به خودش اومد گفت:نه...
نمی دونم چرا عصبانی شدم،دلم واسه آئین سوخت بیشتر از خودم:نه؟...نه؟....تو می دونی آئین چه حالی داره؟تو اصلا چیزی می دونی...آئینو دیوونه کردی...
فریاد زد از سر رنج فریاد زد:بسه...آره...من می دونم...من می فهمم...من هم آدمم....چرا پس کسی به احساس من توجه نمی کنه؟چرا؟...می خوام یه چیزیو بگم...من ...ولش کن...فقط بهش بگو خیال منو از سرش بندازه بیرون...من ازدواج کردم...با کسی که منو می فهمید با کسی که خودمم عاشقش بودم...بهش بگو خیلی ازمن و احساسم سو استفاده کرد...بهش بگو منم آدم بودم پس چرا وقتی بهش گفتم عاشقش نیستم بدتر پایبندم کرد...بهش بگو....
افتاد گریه...نمی دونستم چی بگم...صدای ضربان قلبم داشت گوشمو کر می کرد....جیزایی که می شنیدمو باور نمی کردم....باور نمی کردم آتوسا آئینو دوست نداشته باشه
_آتوسا آروم...آروم...فقط چرا....چرا توهم با احساساتش بازی ...
_من؟...من هیچ وقت با احساساتش بازی نکردم...من پسرعمومو می خواستم نه آئینو اما اون همه چیو خراب کرد داشتم به آرزوم می رسیدم که همه چیو خراب کرد...من مادرو فرستادم که بهش بگه نیاد دنبالم اما اون...تقصیر خودش بود....وقتیم بهش گفتم که می خوام این رابطه رو قطع کنم و جداشم....اون بچه....
یه دفعه صدای بوق ممتد تلغفن اومدو دیگه هیچی...لبمو گاز گفتم...پس منو آئین یه درد داشتیم...اما چرا اون نمی خواست منو درک کنه...هنوز حرفای آتوسا باورم نمی شد...اینکه ازدواج کرده...اینکه آئینو نمی خواد....از یه طرف خوشحال بودم از یه طرف غمگین....
کاش منم کمی به فکر خودم بودم...کاش منم می تونستم برم...چون هیچ چیزی واسه خوشحالی نبود...اینکه آتوسا ازدواج کرده باشه یا نه به حال من فرقی نداشت...شاید اگه ؛آیین می فهمید تازه اخلاقش بدترم می شد...به هرحال تصمیم گرفت همه چیو بهش بگم...اون نباید به خودش امید الکی می داد...نباید خودشو با امید برگشتن آتوسا گول می زد....بازم به فکر خودم نبودم..بازم مصلحت خودمو در نظر نگرفتم...بازم به همه توجه کردم الا خودم...بازهم آینده ی همه رو در نظر گرفتم الا آینده ای رو که در انتظار خودم بود...
سعي کردم این فکرارو از خودم دور کنم و به تولد آئین که فردا بود فک کنم...تصمیم داشتم قضیه ی آتوسا رو فعلا باهاش درمیون نذارم!
بالاخره روز تولد آیین فرا رسید . تو پوست خودم نمی گنجیدم . عین این دختربچه ها بودم با این که هنوزم معلوم نبود قراره چی بشه ولی تمام تلاشم این بود که امشب شب خاطره انگیزی واسه آیین بشه .
کیک رو به همون قنادی که کیک عروسی مونو سفارش داده بودیم سفارش دادم . یه کیک 2 طبقه ی کاراملی با تیکه های شکلات که روش با کاکائو نوشته : آیین جان تولدت مبارک ...
سها رو به مهد سپردم و رفتم دنبال کادو . نمی دونستم چی بخرم ؟ اودکلن ؟ نه بابا به قول شادی دوری میاره من و اون به اندازه ی کافی از هم دور هستیم ...
از کت شلوار و لباس خریدن هم بدم می اومد .
خلاصه بعد از کلی معطلی به این نتیجه رسیدم که براش گردنبند و دستبند بخرم .
به چند تا مغازه تو گاندی سر زدم ولی چیزی مد نظرم پیدا نشد آخر سر رفتم ستارخان . بعد از کلی گشتن و شلپه ی آب شدن تونستم کادوی مد نظرم رو پیدا کنم . یه ست طلا سفید که خیلی ظریف و شیک بود . از تصور تلالوی این گردنبند سفید روی گردن برنزه ی آیین دلم ضعف رفت ...
بعد از حساب کردن فروشنده اونو تو یه جعبه ی خیلی خوشگل گذاشت و به طرز فوق العاده شیکی برام کادو پیچ کرد
تو پوست خودم نمی گنجیدم . سر راه دسته گل خوشگلی از ارکیده و لیلیوم هم خریدم و پس از گرفتن سها از مهد راهی خونه شدم .
سها خوابیده بود و همین فرصت خوبی بود برای کارکردن من . خونه رو مرتب کردم . گل ها رو روی میز گرد وسط هال تو گلدون کریستال گذاشتم . کادوی آیین هم روی میز گذاشتم بشقاب و کاردو چنگال همین طور ...
فقط کیک مونده بود که حوصله ی تحویلش رو نداشتم با قنادی تماس گرفتم و گفتم بفرستنش ...
تا کیک بیاد به حمام رفتم . حمامش کمی بیشتر از حد عادی طول کشید . حس خیلی خوبی داشتم زیادی هیجان زده بودم ...
داشتم موهامو خشک می کردم که کیک هم اومد .
حالا نوبت خوشگل کردن خودم بود . نگاهی به ساعت کردم یه ربع دیگه آیین پیداش می شد می خواستم قبل از اومدنش آماده باشم .
پیراهن دکلته ی مشکلی داشتم که تا روی می اومد و روش طرح های باریکی به رنگ نقره ای داشت . نصفه موهامو بالا بستم و بقیه شو اطرافم ریختم ...
صندلای مشکی ام رو هم پوشیدم ... آرایش خوشگلی هم کردم و در آخر عطر خوشبویی هم زدم .
به دختر تو آینه گفتم : چه هلویی شدی و چشمکی بهش زدم

سها هنوز خواب بود با بدقلقی بیدارش کردم . و تاپ شلوارک لیمویی خوشگلی تنش ردم و موهاشو خرگوشی درست کردم . ...
رو مبل گذاشتمش داشت واسه خودش بازی می کرد .
آیین هنوز نیومده بود . هر 2 دقیقه یکبار به ساعت نگاه می کردم و خودمو تو آینه می دیدم .
ساعت حدود 7 بود که ماشین آیین رو دیدم که وارد پارکینک داشت می شد ...
چراغا رو خاموش کردم وبه سها گفتم : هیسسسس صدات در نیاداااااااااا
اونم نمکی خندید
شمع ها رو روشن کردم .
و تو آشپزخونه وایستادم . آشپزخونه ی ما رو به روی هال بود یه جوری واقع می شد که وقتی از در میومدی تو خونه سمت چپت آشپرخونه بود و در وهله ی اول کسی که توی آشپزخونه است رو نمیبینی ...
آیین وارد خونه شد - سمانه
آروم زمزمه کرد چراغا چرا خاموشه ؟
و وارد هال شد و نگاهی به میز کرد از پشت دلم می خواست بغلش کنم ولی حوصله ی اخم و تخمش رو نداشتم پس از پشت نزدیک شدم و گفتم : تولدت مبارک ...
شوکه شده بود .
نگاهی کرد نگاهی که نفمیدم از نوع " از سر نگریستن " بود یا از نوع " به اندازه ی دیدن " ...
- سمانه حسابی غافلگیرم کردی تو از کجا می دونستی که امروز؟
مثل اینکه خودش فهمید چرت و پرت گفتم که با خنده گفت : برم لباسامو عوض کنم میام ...
لهش لبخند زدم . چند دقیقه بعد با لباسای مرتب و دست و روی شسته اومد نشست روی مبل
منم کنارش نشستم . سها رو رو پاش جا داد و بهم نگاه کرد .
خوندم : تولد تولد تولدت مبارک ... مبارک مبارک تولدت مبارک
بیا شمعا رو فوت کن که صد سال زنده باشی ... سها هم این وسط دستاشو بامزه به هم می کوفت ...
شمع ها رو فوت کرد و سها هم تو این کار بهش کمک کرد .
کیک رو تو بشقاب گذاشتم و دادم دستش دیدم نگاهش روی رون پام میخ شده نگاه کردم دیدم لباسم خیلی کوتاهه پریده بالا ولی به روی خودم نیاوردم داشتم از این کارم لذت می بردم ...
سها که نمی تونست کیک بخوره فقط نگاه می کرد .
- کیک رو با چای خوردیم که خیلی مزه داد .
بعد از تموم شدن کیک گفتم : حالانوبت کادویه
آیین بدون اینکه نگام کنه گفت : به خدا توفع این همه برنامه رو نداشتم .
خندیدمو تو دلم گفتم : چند ماه دیگه جبران می کنی آیین جون
آیین کادو رو دستش گرفت سها رو بغل کردم که آیین راحت کادوشو باز کنه .
با دیدن زنجیر و دستبند چشاش گرد شد . - وای این خیلی فوق العاده است
دست بند رو به دستش انداخت . گردنبند رو اومدم به گردنش بندازم که دیدن آیین میخ یه جای دیگه شده دیدن بله یقه ی لباسم خیلی بازه . نمی دونم آیین جون چرا جدیدا اینقدر چشاش تحرک داشتن ؟
هرم نفسای داغش به صورتم می خورد . دلم می خواست بغلم کنه . حتی یه بوسه واسه تشکر عوضش به کاری کرد که تا فیهاخالدونم سوخت . سها رو بغل کرد و بوس کرد و گفت : مرسی بابت تولد خانومی
یه بوس دیگه از لپش کرد و گفت : اینم برای مامانت ...
حرصم دیگه داشت در می اومد ... ما به هم محرم بودیم معنی این کارا رو نمی فهمیدم
به ایین پریدم
خیلی بچه ای . نکنه می ترسی منو بوس کنی ؟ چی میشه ؟ شاید فکر کردی به آتوسا جونت خیانت می کنی ؟
با این کار سها رو از رو پام برداشت و برد تو اتاق . تعجب کردم که عکس العملی نشون نداد . ولی اشتباه می کردم آیین برگشت رو مبل کنارم نشست و گفت : من می ترسم آره ؟
و با حرکتی ناگهانی منو تو آغوشش جا داد و لبام رو با لباش قفل کرد . شوکه شده بودم .
اون حرکت از آیین بعید بود ولی من به تنها چیزی که فکر می کردم لذتی بود که داشتم می برم . آیین حریصانه منو می بوسید و من غرق خوشبختی بودم و اینکه آیین منو دوست داره ولی اشتباه می کردم . آیین از بغلم جدا شد . فکر کردم همه چیز تموم شده . نگاهم کرد نگاهش سر بود . یه آن ترسیدم .
ولی تازه اول ماجرا بود آیین لباساشو کند و ....
صبح که بیدار شدم تو اتاقم بودم احتمالا آیین منو انتقال داده بود . یاد دیشب افتادم . عرقی از ستون فقراتم پایین اومد .
واقعا دیشب این من و ایین بودیم که ...
باورم نمی شد .
کمر درد شدیدی داشتم . دوشی گرفتم و بیرون اومدم . آیین تو هال نشسته بود و سها هم داشت واسه خودش می چرخید .
به آیین سلام کردم خیلی سرد جوابم رو داد . داشتم به سمت آشپزخونه می رفتم به آیین گفتم : صبحونه می خوری ؟
- خوردم. پوره ی سها رو هم دادم
- مرسی عزیزم ...
آیین سریع خودشو به من رسوند و بازومو محکم گرفت . با عصبانیت گفت : سمانه اتفاقی که دیشب افتاد رو به حساب علاقه ی من به خودت نذار . تو حسابی عصبانی ام کردی من نمی خواستم اینجوری بشه . تو تحریکم کردی هم با لباس پوشیدنت هم با حرفات که منو ترسو خطاب کردی منم حرصم گرفتم می خواستم ثابت کنم که ترسو نیستم . دیدی که تونستم ... سمانه اینو خوب تو گوشت فرو کن من به تو هیچ علاقه ای ندارم فهمیدی ؟
و از خونه زد بیرون ....
همون جا رو زمین نشستم و های های زدم زیر گریه
باورم نمیشد آیین چطور با من این کارو کرد ؟ من خر رو بگو که فکر می کردم کاراش از روی علاقه اش به منه ...
لعنت بهت سمانه لعنت
اون روز فهمیدم که این رشته خیلی پاره تر از اونیه که من فکر می کردم . تصمیم خودم رو گرفتم . می خواستم به حرف دکتر گوش کنم و از این شهر برم . منتها فعلا نمی خواستم طلاق بگیرم . آیین بدبخت اینقدر منتظر آتوسا جونت بمونم تا بمیری .
تصمیم گرفته بودم راجع به تلفن آتوسا هم هیچ حرفی به آیین نزنم

بعد از گذاشتن سها به مهدکودک به سمت بیمارستان راه افتادم و اولین حرکتی که کردم رفتن به سمت اتاق دکتر بود ...
mahsa.nadi
-سلام بابا، مزاحم که نیستم. بابا از پشت میز پاشد و اومد طرفم و با دستش اشاره کرد بشینم و گفت: اختیار دارید این حرفا چیه خوش آمدی.نمیدونم چرا اما امروز انگار توان نگاه به هیچ کس رو نداشتم انگار از نگاه کردن به همه شرم داشتم، تمام مدت سرم پائین بود که دکتر آزادی سکوت رو شکست:
حتما برای صحبت مهمی اینجا اومدی و گفتنش هم برات سخته، آره؟راحت باش بابا بگو.
-راستش چطور بگم، من روی پیشنهاد شما فکر کردم، اما واقعیتش اینکه، آخه. . .نمیدونستم چطوری بگم اصلا باید میگفتم؟
دکتر آزادی:سمانه جان راحت باش. دلم میخواست قبل از تصمیم گیری با کسی مشورت میکردم اما کی؟دلم رو زدم به دریا و تصمیم هم رو قطعی کردم و گفتم:
-راستش پدر من و آئین قرارمون این بود که سر یک فرصت مناسب از هم جدا بشیم موقیتی که برای من مشکل ساز نباشه و بتونم روی پای خودم به ایستم، میدونید که خانوادم چطوری هستن و سرم رو پایین انداختم، پدر که متوجه منظورم شده بود سرش رو به علامت درک کردن تکان داد.
دکتر آزادی:خوب از من چه کمکی ساختست؟میدونم واسهٔ ما هم باعث شرمندگی فقط واسهٔ تو سخت نیست سامانه جان.
-بله پدر میدونم اما خودتونم میدونید که برای من خیلی سخت تره، من پیشنهاد شما رو قبول میکنم اما الان طلاق نمیگیرم چون خانوادم مخالفت میکنن و از من میخوام که برگردم، بعد از مدتی اقدام به طلاق میکنیم. دکتر که داشت فکر میکرد بلند شد و سمت میزش رفت و نشست:
باشه، بهرحال شما در این زندگی هستید بهتر از هر کسی میدونید باید چه اقدامی کرد. در پیشنهاد تو هم مشکلی نمیبینم، فقط میمونه قانع کردن خانوادت که مطمئناً براشون خیلی سوال بر انگیزه. با سر حرفش رو تائید کردم. فکر کنم بهتر باشه مهمانی ترتیب بدیم و بهشون بگیم. فکر بدی به نظر نمیامد.
-باشه پدر من برای آخر هفته دعوتشون میکنم خونه خودمون.
دکتر آزادی:نه بابا جون، اینجوری ناجور بهتر خونه ما دعوات بشن، آخه فقط خانواده تو نیستن شهلا هم دست کمی از اونا نداره، یادت باشه این موضوع رو فقط ما ۳ تا میدونیم. بهتره بگیم که دانشگاه از تو دعوات کرده که به اونجا بری و باهاشون همکاری کنی، همه هم خونه ما جمع هستن که این افتخار رو بهت تبریک بگن.
-اما؟
دکتر آزادی:اینجوری کسی شک نمیکنی که چطور شوهرت. . حرفش رو با مکثیی اعدامی داد، اجازه داده به شهر دیگه بری.
-امیدوارم که قانع بشن.
دکتر آزادی:منم همینطور.من خودم با آئین صحبت میکنم و در جریانش میزارم.
-راستی پدر من به کدوم شهر و کی میرم؟
دکتر آزادی:کیش که فعلا معلوم نیست تا فردا یا پس فردا معلوم میشه اما به شیراز میری.نمیدونم اما چرا خوشحال شدم، شیراز رو از بچگی دوست داشتم، آب و هوای عالی مطمئن بودم حال و هوامو اونجا عوض میشه با لبخند گفتم مرسی پدر اونم لبخندی بهم زد.
اون روز زود به خونه اومدم خیلی دیگه توی اون بیمارستان کاری نداشتم بهار حال داشتم میرفتم وقتی داشتم از بیمارستان بیرون میومدم مهرداد رو دیدم اما اون از یک راه دیگه رفت که من رو نبینه اعتنایی نکردم و رفتم با حرفهایی که آئین زده بود ترجیح میدادم کمتر باهاش دیده باشم تا برای کس دیگه هم سؤٔ تفاهم پیش نیاد. اومدم خونه استراحت کنم و بعد برم خرید و بعد سها رو از مهد بیارم. فضای خونه برام گرفته بود از در که وارد شدم صحنهٔ دیشب جلوی چشمم اومد و عرق سرد روی بدنم نشست سریع از اونجا ردّ شدم و به اتاقم پناه بردم.
سامانه، سامانه بیدار شو؟از ترس پریدم
-ها؟چی شده؟چی میگی؟دقیقتر نگاه کردم و با عصبانیت گفتم تو اینجا چیکار میکنی؟
آئین:ببخشید، اما خیلی وقت که خوابی نگران شدم اومدم ببینم خوبی یا نه؟
-مگه قرار نشد قبل از اومدن در بزنی؟
آئین:هرچی در زدم جواب راندادی خوب
-ساعت چنده؟با نگاه به ساعت داشتم شاخ در میاوردم اندازهٔ یه خرس خوابید بودم ساعت ۸ شب بود، چرا اینقدر خوابید بودم من که اونقدر هم خسته نبودم، توی این فکرها بودم که دیدم آئین هنوز ایستاده.داشتم نگاهش میکردم که مثل پسر بچههایی که دست پاشون رو گم کردن گفت:
سها رو از مهد آوردم نگران نباش
-همونجر بی تفاوت که نگاهش مکردم گفتم نگران نیستم میدونم صداش میاد.
آئین:آهان، آره. نمیدونم چرا دست دست میکرد که کلافه شدم:
-اگه اشکال نداره تشریف ببرید بیرون میخوام از زیر پتو بیام بیرون، خدایی نکرده اینجا باشید میترسم منجرب تهریکتون بشیم. حرفم مثل یخ بی احساس بود اما اون سرخ شد و سرش رو پائین انداخت، فکر نمیکردم آئین اینقدر خجالتی باشه، با سابقیی که از آئین میدونستم و دخترهای دور و برش اصلا فکر اینرو نمیکردم،
آئین:ببخشید. و از در بیرون رفت.
نمیدونم چه نیرویی من رو تا این حد بی تفاوت و سرد کرده بود، وقتی داشتم لباس عوض میکردم به حرفم که فکر کردم خودم از تعجب دهانم باز مند بود، چقدر وقیحانه تونستم اون حرف رو بهش بزنم اما. . .
آئین:سامانه تو مطمئنی خوبی؟صداش از پشت در آمد.
-آره چطور مگه؟
آئین: هیچی شام آمادس
از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارم. رفتم بیرون که دیدم سها روی مبل خوابید.
-این رو چرا اینجا خوابوندی؟
آئین:ببخشید، منتظر بودم شما تشریف بیارید بیرون که مزاحمتون نباشیم.
-آایی؟خودم میبرمش.به آشپزخانه که اومدم اون مشغول خوردن بود منم غذا کشیدم اما اصلا میل نداشتم، همش به این فکر بودم که حالا اونجا تنها با یه بچه چکار باید بکنم، اصلا دوست نداشتم از اینجا برم، اما بدم هم نمیومد.. .
آئین:بابا امروز باهم حرف زد، تو. . تو . .مطمئنی؟
-از چی؟
آئین:از این که میخوای بری؟
-آره
آئین:سامانه دلیلی برای این همه دردسر نیست تو میتونی. . اجازه ادامهٔ حرف رو بهش ندادم
-ببین آئین این یه قراره بین من و پدر ما حرف زادیم و به این نتیجه رسیدیم نظر شما تاثیری روی تصمیم گیری ما نداره. نمیدونم چرا اینقدر سنگ شده بودم، این من بودم؟اما نکنه از آئین متنفر شده بودم؟ا نه. .نه. .
آئین:این زندگی منم هست.خندم گرفت و پوزخندی بهش زدم، داشتم بلند میشودم
آئین:بشین. اصلا فکر کردی تکلیف سها چی میشه؟اون موقع که بهت گفتم این. . .
-بس کن یعنی چی چی میشه خوب معلومه با خودم میبرمش
آئین:میبریش؟زده به سرت؟کجا میبریش تو خودت نمیدونی اونجا قراره چی پیش بیاد، فکر کردی به همین راحتی، نخیر خانوم کور خوندی اگه فکر کردی میزارم اون طفل معصوم رو الخون ولخون کنی.
-یعنی چی من با پدر حرف زدم، یهو یادم اومد که نه، نزدم من در مورد سها به پدر هیچی نگفتم با در ماندگی روی صندلی نشستم.
آئین:من از اببا پرسیدم اون گفت حرفی نزدید و معتقد بود باید یه جایی براش پیدا کنیم یا اینکه پرستار براش بگیرم.سرم داشت میپکید بازم یه حماقت دیگه، چکار باید میکردم.داشتم دیوونه میشودم که با قاطعیت گفتم:
من سها رو با خودم می برم...چون اون دختر منه...
نگاهش رنگ خشم گرفت:مطمئنی؟...
_چی؟آره...مطمئنم....
_پس برای گرفتن شناسنامه رو من حساب نکن...
بلند شدو رفت.از همونجا بلند گفتم:مطمئن باش رو تو یکی حساب نمی کنم.....
دیگه استرسی واسه بیدار شدن نداشتم چون واسه دو روز مرخصی گرفته بودم.وسایل شامو جمع کردم...نمی دونم چه م بود همش یه درد وحشتناک توی دل و کمرم بود...همش صحنه های دیشب جلوم رژه می رفت...هر بارم بدتر از بار قبل سرخ می شدم...هنوز داغی لباشو روی لبام حس می کردم...مدام گرمای تنش رو روی بدنم حس می کردم...و وقتی یاد حرفای صبحش می افتادم احساس یه آدمی رو که بهش تجاوزشده پیدا می کردم.
صدای گریه ی سها منو ازخیالاتم پرت کرد روی زمین...آئین بی توجه روی مبل نشسته بود،می خواست خودشو به وجود سها بی توجه نشون بده.رفتم سهارو بغل کردم
_ماما آب.....
یه لحظه موندم گفته بود آب هیجان زده بوسیدمشو بردمش آشپزخونه و آب بهش دادم...با شوق دستشو انداخت گردنمو طبق عادت لبشو روی گردنم گذاشت...
داشتم می رفتم توی اتاقم که صدای تلفن بلند شد گوشامو تیز کردم.
_الو
_....
_سلا بابا...خوبم...شما خوبی؟...آره ...گوشی دستتون باشه...
مثل همیشه سردویخ گفت:بیا بابا کارت داره...
به سمت تلفن رفتم و سها رو روی زمین گذاشتم._الو آقای دکتر؟!
_سمانه جان سلام
_سلام آقای دکتر،حالتون خوبه؟
_ممنون دخترم...واسه فردا کاری نداری؟
_نه!واسه چی؟
_واسه کارای انتقالیت...بریم دانشکده...
_چشم...فقط ساعت چند؟
_شما نه صبح حاضر باش میام دنبالت...
_زحمت میشه...خودم می تونم بیام....
_نه عزیز میام دنبالت...خب تو فقط پرونده تو بیار
_چشم...
_خب سمانه جان کاری نداری؟
_نه آقای دکتر،شما کاری نداری/
_نه عزیز من خداحافظ
_خدانگهدار...
سها رفته بود پیش آئین اما آئین بهش توجهی نمی کرد دستشو می کوبوند روی زانوهای آئین تا بغلش کنه....دلم از بی توجهی آئین گرفت...رفتم پیش سها سعی کردم از پشت بغلش کنم...اما ول کن نبود محکم چنگ انداخته بود به شلوار آئین و جیغ می کشید
_باپا....باپایی!
آئین با شنیدن باپا جاخوردو به سها نگاه کرد با غیظ دستای منو از سها جدا کرد و آئینو بغل کرد و روی پاش نشوند....
نمی دونستم باید خوش حال باشم یا نه؟نفس صداداری کشیدمو رفتم داخل اتاقمو روی تخت دراز کشیدم.....می گن آدم اگه چیزی رو تجربه نکنه براش بود و نبودش فرقی نداره...اما حالا من آغوش آئینو تجربه کرده بودم و دلم می خواست دوباره تجربه کنم دوباره اون درده که می دونستم منشا ش چیه پیچید تو کمرم و باعث شد چنگ بزنم به ملافه ی روی تخت....
آقای دکتر دستتون درد نکنه...واقعا افتادین تو زحمت امروز....
_چه زحمتی؟من این کارا رو واسه دخترم انجام دادم نه غریبه...
لبخندی بهش زدمو پیاده شدم
_آقای دکتر شماهم بیاید داخل...
_نه سمانه جان...شما برو...من باید برم خونه شهلا رو که می شناسی
خندیدمو گفتم:یه شب با مامان شهلا تشریف بیارین...
_باشه عزیزم مزاحمتون میشیم
_مراحمید...خب وقتتونو نگیرم
_خداحافظ
_خداحافظ
بوقی زدو رفت.
درو که باز کردم صدای داد و هوار سها رو شنیدم تند تند رفتم داخل،قلبم تند تند می زد...
توی هال نشسته بود اشک تموم صورتشو خیس کرده بود.کیفمو پرت کردمو بغلش کردم...افتاده بود به سرفه...
_سها...بابایی کو؟
با چشمم دور تادور خونه رو از زیر نظرم گزروندم...آئین خونه نبود.یه دفعه آتیش گرفتم...اون نباید سها رو تنها میذاشت تو خونه...من رفتم بیرون فک می کردم آئین می مونه پیشش...
خودمم افتادم گریه...هیچ امیدی به آئین نداشتم....اون واقعا هیچ حسی بهم نداشت...اون اصلا منو نمی دید...دیگه یه ذره امید هم نداشتم...
تازه رفته بودم توی تخت که صدای ماشینشو شنیدم،وقتی به یاد تنها گذاشتن سها افتادم دوباره عصبانی شدم .بدون توجه به لباس خواب نازکو کوتاهم رفتم بیرون انقدر عصبانی بودم که به فکر لباسم نباشم...من که از اتاق رفتم بیرون اونم اومد داخل هال...بدون تو جه به من به راهش ادامه داد...
عصبی گفتم:چرا سهارو تو خونه تنها گذاشتی
جوابمو نداد و وارد اتاقش شد خواست درو ببنده که خودمو جلوش انداختم و رفتم تو....
داد زدم :جوابمو بده...
انگار از صدای فریادم عصبانی شد:می دونی چرا؟چون سها نه بچه مه نه چیزی حالا که جوابتو گرفتی بیرون....
صدای نفس نفسام بلند شده بود...تو چشاش خیره شدم انگار تازه متوجه لباسم شد نگاش روی رون پام لغزید...
گر گرفتم....عصبانیت توی نگاش موج می زد اون جلو جلو میومد منم مدام عقب می رفتم تا جایی که چسبیم به دیوار...قلبم داشت میومد توی دهنم...
 
همون طور با ترس به دیوار چشبیده بودم آیین به سمتم اومد چشمامو بستم نگاهش رو حس می کردم ولی اینکه از چه نوعی بود رو نمی دونم .!!!
-می ترسی ؟ مثل اینکه کلا دوست داری منو تحریک کنی آره ؟
- آیین من به خدا .. حواسم نبود که ...
انگشتش رو روی بینی ام گذاشت : هیس هیچی نگو و عقب رفت .
نفس راحتی کشیدم اما این تازه اولش بود آیین شروع کرذ به باز کردن دکمه های پیراهنش . پیراهنش رو درآورد . روی تنش چیزی برق زد . نگاه کردم باورم نمی شد زنجیری که بهش هدیه داده بودم رو انداخته باشه .
دلم براش یه آن ضعف رفت چقدر منتظر این مواقع بودم ولی این کارای آیین از روی علاقه نبود .
بیشتر منو می ترسوند . آیین یه گام بیشتر به سمتم اومد . خودم رو تو دیوار مچاله کردم . حس کسی رو داشتم که می خوان بهش تجاوز کنن .
بهم نزدیک تر شد عطر تنش رو حس کردم مثل همیشه ادکلن تلخی زده بود که داشت بیهوشم می کرد .
دستامو رو سینه ی آیین گذاشتم تا اومدم لب باز کنم که حرفی بزنم آیین با لباش مانع شد و شروع کرد به بوسیدنم . لبامو با ولع می بوسید بعد هم نوبت گردنم بود .
دیگه خودم هم کنار اومده بودم . می خواستم خودمو بدم دست تقدیر ....
دستش رو روی رون پام سر داد و با یه حرکت سریع پیرهنم رو از تنم کشید . لباسم پاره شد
دیگه تاب نگاهای آیین رو نداشتم تو همون حال منو رو تخت انداخت . اتفاقای اون شب دوباره تکرار شد . دوباره با هم یکی شدیم ولی من اسم این کارو عشق بازی نمی ذاشتم . عشق بازی یعنی دو طرف عاشق همه ان و این در مورد آیین صدق نمی کرد ...
البته رفتار آیین تو این لحظات ضد و نقیض بود . نجواهای عاشقانه و نگاه هایی که از روی خواستن بود دیوونه می کرد ولی این فقط یه ان بود .
کاش زمان همون لحظه متوقف می شد .
اون شب با رو تخت آیین شیب رو صبح کردیم صبح که پا شدم آیین سرش رو سینه ام بود . دلم گرفت . کاش آیین دوستم داشت ...
با دستام موهای سرش رو نوازش کردم . سرش رو تکون داد اما بیدار نشد همون طور که دراز کشیده بودم با دستام روی صورت تازه اصلاح کرده اش کشیدم . صورتش رو تکون داد .
از این بازی خوشم اومده بود . دستمو سمت لباش بردم که رو دستم بوسه زد واسم خیلی تعجب آور بود ...
سرش رو از رو سینه ام برداشت . لبخندی زد و دور کمرم رو گرفت . لباشو رو لبام گذاشت و بوسه ی طولانی ازم گرفت .
بعد گفت : من میرم حموم .
راهی حموم شد . منم اتاقو مرتب کردم . با یادآوری دیشب و صبح دلم غنج رفت . لباس خواب دیشبم پاره شده بود . تو دلم گفتم : زورش هم زیاده هاااااا
صبحانه ی سها رو دادم و صبحانه ی خودمون رو هم آماده کردم .
منتظر آیین نشستم . از همون که اومد دوباره برج زهره مار شد . دیگه فهمیدن که آیین فقط قصد سوء استفاده از منو داره و پر کردن خلائی که بعد از رفتن آتوسا ایجاد شده . وگرنه دلیل این رفتار سر چی بود ؟
صبحونه رو با سکوت خوردیم .
انگار نه انگار که دیشب و صبح چه اتفاقی بینمون افتاده .
منم دیگه برا هیچی مهم نبود .
بعد از رفتن آیین به رفتنم فکر کردم و به مهمونی شب . قرار بود همه تو منزل دکتر جمع شیم .
همه ی فکر و ذکرم سها بود . 2 سال از درسم مونده بود و 2 سال مدت کمی نبود .
واقعا نگهداری از سها اونم تو اون شرایط برای یه دختر تنها خیلی سخت بود .
ولی نمی ذاشتم سها با آیین باشه . یاد دیشب افتادم . نتونستم در مورد دلیل کاراش ازش بپرسم
یعنی فرصت این کارو بهم نداد

راستش حوصله ی سها رو نداشتم . اونو به مهد سپردم با سمیرا یکی از دوستان دوران دبیرستانم تماس گرفتم . سمیرا با من کنکور داد منتها اون تبریز درس می خوند الانم واسه تعطیلات میان ترمش اومده بود تهران .از وقتی ازدواج کردم ندیده بودمش . تصمیم گرفتنم باهاش دیداری تازه کنم .

بعد از 3 بوق خودش جواب داد - الو ؟
- شهرستانه ؟؟؟؟؟؟؟
فوری شناخت این علامت من بود همیشه پای تلفن اینجوری حرف می زدم
- سمان تویی ؟
- سمان کیه ؟ اشتباهه با کی شون کار داری ؟
- مرض ! چی کارا می کنی خانوم متاهل ؟
- خانومای متاهل چیکارا می کنن ؟
و ریز خندیدم ...
- سمان تو هنوز آدم نشدی ؟
- نوچ مگه تو شدی ؟
- من که خیلی وقته دقیقا از وقتی رفتم تبریز
- آهان از اون لحاظ ؟ پاشو بیا بریم امروز ولگردی ؟
- یه خانوم متاهل که اینجوری حرف نمی زنه
- لوس نشو خانوم مجرد کی و کجا شو بگو بینم که حوصله ام سر رفته .
- یه ساعت دیگه بیا دنبالم بریم بگردیم نهارم بیرون بخوریم ...
- عزیزم من ماشین ندارماااااااا
- ای بدبخت . باشه من میام دنبالت آدرس خونتونو اس ام اس کن واسم .
- باشه می بینمت

یه ساعت دیگه 206 آلبالویی سمیرا جلوی در بود . از ماشین پیاده شده بود .
تا دیدمش گفتم : ماشاله روز به روز استخون می ترکونی ها و دستامو بالا پایین بردم .
خندیدیم و. همون بغل کردیم : ولی تو همون طور خوش هیکلی جیگر جان
- عاشقتممممممممم
سوار ماشین شدیم و تو راه کلی غیبت کردیم .
- ببنم دل پسر مسرای دانشگاتونو نبردی ؟
- اوففف کشته مرده می دم هر روز ...
- بی شوخی
- یه پسره هست انترنه . رنگ عین گچ دیوار ولی وقتی می خنده عینهو ماشینم میشه . آنقدر خجالتیه که نگو . ازه اون دفعه اومد سر حرفو باز کنه مرتیکه نه ذاشت نه برداشت گفت خانوم صدری ؟ منم با شور و ذوق گفتم : جانم !!! گفت : شما چند کیلویی ؟
پقی زدم زیر خنده
سمیرا کوبوند به پهلوم ... زهر مار منو مسخره می کنی ؟
- خوب تو چی گفتی ؟
- منم با وایتکس شستمش گفتم مگه از سفره ی بابای تو سق زدم که تفتیش می کنی ؟
- بیچاره اون توصیفاتی که تو ازش کردی فک کن با وایتکس هم بشورنش چی میشه ........

خلاصه با کلی شوخی و خنده وارد یه رستوران شدیم رستورانش پاتوق دوران مجردی ام بود . هم تو محیط باز صندلی داشت هم داخل رستوران .
بیرون نشستیم تا گارسون اومد و سفارش گرفت ازمون .
تا غذا بیاد با سمیرا رفتیم تو نخ دختر پسرایی که اومده بودن رستوران .
هر موقع با سمیرا بیرون می رفتیم و اون دختر پسرا رو میدید که دل و قلوه به هم میدن می گفت : آخ آخ پام گرفت ...
و وایمیستاد و تماشا می کرد .
رومو بهش کردم و با خنده اشاره به دختر پسر کناری مون کردم که خیلی عشقول نشسته بودن گفتم : پات نگرفته ؟
خندید و گفت : جون سمانه همه ی تنم اسپاسم شده ...
داشتیم می خندیدیم که دو تا پسر از کنارمون رد شدن و تیکه ای انداختن . متوجه نشدم . رومو به سمیرا کردم و گفتم : چی گفتن ؟
شانه بالا انداخت که : نفهمیدم ...
بعد از یه مدت اومدن کنارمون و یکی شون که خوش تیپ تر از اون یکی بود گفت : اجازه داریم بشینیم ؟
نمی دونم چرا اما گفتم : خواهش می کنم ...
سمیرا با تعجب چشم غره ای بهم رفت . که یعنی این چه غلطی بود کردی ؟ آخه این کارا از من بعید بود
پسری که کنار من نشسته بود گفت : من سعید هستم ایشون هم دوستم عرشیا .
خندیدم و گفتم : خوب به من چه ؟
- خوب بالاخره باید با هم اشنا شیم دیگه
-آهان یعنی الان ما هم خودمونو معرفی کنیم ؟
- بله دیگه عزیزم
- منم هانیه هستم ایشون هم دوستم پوپک !!!
خودم موندم این اسما رو از کجام درآوردم ...
- خوب هانی جون شما سفارش دادین ؟
- بله
- خوب اجازه بده ما هم سفارش بدیم .
و گارسن رو صدا زد .
عرشیا رو به من کرد و گفت : هانی جون این حلقه چیه دستت ازدواج کردی ؟
خندیدم و گفتم : این نه بابا کی حال شوهر کردن داره ؟
نمی دونم چرا این کارا رو می کردم . شاید می خواستم یه جوری حرص آیین رو در بیارم و تلافی کارای اونو بکنم .
سمیرا عنق به صندلی اش تکیه داده بود و داشت منو نگاه می کرد.
گوشی عرشیا زنگ رد و جواب داد : ماشین رو پارک کردی ؟ بیا ما اینجا نشستیم نه پهلوی دو تا خانم متشخص ...
و خندید . حوصله ی نفر سومی رو نداشتم . سرم پایین بود که سمیرا از زیر میز به پام زد سر بلند کردم سمیرا با چشماش اشاره به روبه رو کرد ... خدای من مهرداد اینجا چیکار می کرد ؟
آبروم رفت . مهرداد با غضب نگاهم می کرد . منم تنها کاری که کردم این بود که بلند شدم و دست سمیرا رو هم کشیدم .
مهرداد صدام زد : سمانه !!!
وایستادم
پس معنی اون همه مظلوم نمایی هات چی بود ؟ تو درمورد آتوسا اون حرفا رو زدی ولی خودت که از اون بدتری تو مثلا یه زن شوهر داری ...
بی اختیار تو صورت مهرداد سیلی زدم .
حرف دهنت رو بفهم . این فضولی ها هم به تو نیومده من هر کاری بخوام می کنم احتیاجی به آقا بالاسر و قیم هم ندارم اینو خوب تو گوشت فرو کن .
در تمام این مدت سمیرا سرش پایین بود .
مهرداد پوزخندی زد وگفت : واقعا واسه ی خودم متاسفم که دل به تو بسته بودم
از حرفش جا خوردم مهرداد دل به من بسته بود پس معنی این همه نگا ه بی قرار و دلواپس این بود ؟

- تو بیجا کرده بودی .
خیلی عصبانی بودم . توقع شنیدن اون حرفا رو از دهن مهرداد که مثل برادرم بود نداشتم .
م جز دو کلوم حرف چیزی دیگه ای بین من و اون پسرا رد و بدل نشد . مهرداد نباید اونجوری به قاضی می رفت
.
سمیرا هم از دستم شاکی بود اون روز دیگه حال کاری رو نداشتم از سمیرا جدا شدم . خودم به خونه اومدم . اون روزم هم زهر شد .

دوشی گرفتم تا اعصابم آروم شه . با آیین تماس گرفتم :

الو سلام
- سلام
- خسته نباشی
- مرسی کاری داری ؟
- مسلما کاری داشتم که زنگ زدم
- خوب بگو می شنوم
- آیین میشه بری دنبال سها بعد هم بیای خونه باید بریم خونه ی بابات اینا
- باشه

و تماس رو قطع کرد .
ظهر رو فراموش کردم . تمام فکر و ذکرم رو به مهمونی شب معطوف کردم ...

اون شب شب حساسی برای من بود، اصلا دوست نداشتم دلخوری یا سؤٔ تفاهمی بین خانوادهها پیش بیاد. در مورد خانواده خودم که میدونستم کوتاه میان چون میگن شهر داره و اختیار درش، بعضی از فکرهاشون واقعا قدیمی بود اما دوستشون داشتم، اما مامان شهلا وای اون کوتاه بیا نیست، خدا میدونه چقدر به آئین قر میزنه.به آشپزخونه رفتم یهچیزی بخورم تا اومدم یهچیزی کوفت کنم یادم به اتفاق لعنتی دیشب افتاد، نمیتونستم منکر لذتش بشم اما نمیخواستام فکر کنه میتونه عزم سؤٔ استفاده کنه، درسته که زنش بودم اما. . .
-بله؟
آئین:باز کن منم.تعجب کردم چرا زنگ زده بود، حتما میخواست بگه داره میاد لباس درست بپوشم، نگاه به لباسم کردم یقی لباسم بسته بود و شلوار جنس پام بود.
آئین:سلام همینجور که سها توی بغلش بود داشت میخندید
-سلام و دستم رو گرفتم که سها رو بغل کنم،اونم سها رو به من داد و رفت سمت آشپزخونه
آئین:فقط واسه خودت غذا درست میکنی؟
-من، نه ، آخه، نمیدونستم چی بگم. نیست امروز مهمنیم غذا درست نکردم و سرم رو پایین انداختم
آئین:آهان، پس قراره شب جبران کنیم و سریع به اوتقش رفت. چقدر به خودم لعنت فرستادم حالا میمردی یه چیزی درست کنی. سها خستش بود بردم که بخوابه که تا شب سر حال باشه.
آئین:زود باشین دیگه.
-اه چقدر هولم میکنی صبر کن خوب
آئین:بابا گشنمه زود باشید. از این حرفش دست از کار کشیدم و به خواند افتادم. چرا میخندی خوب راست میگم اصلا من سها رو بردم بای بای.
-اومدم بابا.توی ماشین ساکت بودیم، هیچ حرفی نمیزدیم، دلم شور میزد دلهر داشتم همش فکر میکردم یهچیزی میشه.
-سلام مامان شهلا، سلام مامان جون
مامان شهلا:سلام عزیزم، خوش آمدید
مامان:سلام عزیزم، یواش دم گوشم گفت مادر خوب نبود میومدی یه کمک میکردی چرا مثل مهمونا اومدی؟
-وای مامان تورو خدا ول کنید یه امشب.سلام بابا خوبید؟یک هوو نگاهم به پشت بابا افتاد لبخند از لبم رفت مهرداد؟آره اون بود روی مبل نشست بود. آروم سلامی کردم و به آشپزخانه رفتم.
خاله فری:سلام سمانه خانوم.
-سلام خاله خوبید؟
خاله فری:مرسی عزیزم.
-کمک میخواید.
مامان شهلا:نه عزیزم تو برو بشین.
وقتی با سینی چایی به سالن رفتم فقط مهرداد اونجا بود.سرم پائین بود.
-پس بقیه؟
مهرداد:رفتن توی حیاط.
-حیات؟الان؟واسه چی؟
مهرداد:بابا میخواست باغچهی دکتر رو ببین.میخواستم بپرسم آئین که پشیمون شدم
-آهان، چایی رو الان میخوری یا با بقیه.
مهرداد:مگه تو نمیخوری؟یکجوریا داشت بهم میگفت که بشینم
-باشه، لبخندی زدم و نشستم.
مهرداد:مثل اینکه پا قدم ما بده
-چطور؟
مهرداد:آخه هروقت مارو میبینید شکر آب میشید. حرفش واضح بود اما نمیخواستام ادامش بدم
-نه اینطوری نیست، من برم اشپزخون زشته کمک نکنم
مهرداد:آره برو، نخود سیاه پیدا کردی مرام خبر کن. حرصم گرفته بود اون شب به اندازهٔ کافی کلافه بودم اصلا این اینجا چکار میکرد. به آشپزخونه که میرفتم مامان رو توی اتاق مهمان بود، در رو بستم:
-مامان خاله فری اینا اینجا چکار میکنن؟
مامان:آهان چند وقت پیش خاله اینا دکتر آزادی رو دعوات کردن با خانومش خونشون، امشب هم شهلا خانوم گفت دوره هم هستیم داواتشون رو جواب داد، بد با کمی شک گفت:چطور حالا مگه؟
-هیچی فقط تعجب کردم، و از اتاق رفتم بیرون.دعوات کردن؟کی چه بیخبر؟یادم به حرف مهرداد افتاد که گفت قراره دعوات کنن.پس چرا به ما نگفتن؟توی این فکرها بودم که خودم رو در آشپزخونه دیدم.
مامان شهلا:سمانه مامان خوبی؟
-آره آره خوبم، کمک نمیخواید؟
مامان شهلا:نه عزیزم، فقط اگه زحمتی نیست برا آئین شربت ببر.
-چشم. آئین وقتی هوا خیلی گرم بود شربت میخورد. خوشحال بودم آئین اومده حس میکردم از کنایهای مهرداد در امانم.
بعد از شام دل هرهٔ من چند برابر شد، بابا و آئین داشتن زمینه رو آماده میکردن.
دکتر آزادی:خوب خوب خانومها یک لحظه غیبت بس خبر مهمی میخوام بدم
مامان شهلا:واا کی گفت غیبت میکنیم، و سرش رو برگردوند.
دکتر آزادی:خوب حالا خانوم.
بابا:دکتر بگو دیگه جون به لبمون کردیدا
دکتر آزادی:چشم. میخواستم بگم که غرض از مهمانی امشب البته که دوره هم بودن بود اما میخواستم خبری رو که باعث خوشحالی و افتخار همهٔ خانوادست رو بهتون بگم
مامان:چه خبریو دکتر؟چشم همه داشت برق میزد نمیدونم به چی فکر میکردن اما خوشحال بودن
دکتر آزادی:اینکه از سمانه جان عروس گلم از دانشکده پزشکیه شیراز دعوات به عمل اومده که با اونها همکاری کنه. و بعد دکتر، آئین و بابا دست زدن، من که سرخ شده بودم هم از خجالت هم از استرس،اما بقیه انگار آب یخ رووشون ریخته باشن شوک شده بودن.
مامان:این یعنی اینکه سمانه اینا باید برن شیراز؟و اشک توی چشم هاش جمع شد. قسمت سخت و حساس رسیده بود، تپش قلم زیاد شده بود اگه مخالفت یا دلخوری میشد؟
دکتر:البته نه برای همیشه، مدتیه
مامان شهلا که انگار حواسش جمع شده بود گفت:اما آئین که باید اینجا باشه چون از اون که دعوات نکردن یا انتقالی گرفته؟
دکتر:راستش نشد انتقالی بگیر، برای همین در رفت و آماده.
مامان شهلا:یعنی چی در رفت و آماده؟یه دختر رو میخواد اونجا بذار تنها؟
دکتر:نه خانوم اینطوریم نیست، خاله میخواست ادامه بده که بابا دید انگار کوتاه بیا نیست سریع گفت خانوم خودشون عاقل و بالغان تصمیم گرفتن و آهسته بهش گفت که ادامه نده.مامان که داشت گریه میکرد گفت
آخه این چه کاری این که زندگی نمیشه؟
بابا:خانوم ابدی که نیست برای مدتیه، سمانه بابا بهت تبریک میگم. کمی آروم گرفتم جو اروم شده بود، نگاهم به مهرداد افتاد اصلا حواسم به اون نبود، چقدر نگاهش سرد بود هنوز از چشماش تعجب میبارید.
خیلی وقت بود که سرد شده بود اون مهرداد همیشگی نبود...دوباره بهش نگاهی انداختم،یه لحظه چش تو چش شدیم...خیلی سریع نگاهشو گرفت و به فنجان نیمه پر چایش خیره شد...
به آئین نگاه کردم بی حوصله بود می دنستم خسته شده از مهمونی های خوانوادگی بدش میومد مونده بودم الان واسه برگشتن چه بهونه ای میاره.انگشتای پاشو تکون می داد و به انگشتاش خیره شده بود....
_مهرداد؟!
نگاشو بعد از یه تامل کوتاه به چشمام دوخت
_کدوم بخش میری ماه بعد؟!
پوزخندی زد و آروم و بی حوصله گفت:پوست....
_آها...خوش به حالت پوست خیلی سبکه...
همینجا گفت و گومون تموم شد...منو آئینو مهرداد تنها کسایی بودیم که این وسط حرفی نمی زدیم و ساکت بودیم...
_مامان...ما دیگه می ریم...
مامان شهلا چندلحظه موندو بعد با تعجب گفت:چی؟!
از روی مبل بلند شدو گفت:من یه مقدار کار دارم باید برم...فک کنم سمانه هم باید بره وسایلاشو جم و جور کنه....
آقای دکتر نگاه معناداری به ما انداخت،چون می دونست آئین خودش حوصله ش سر رفته و به هیچ وجه به فکر من نیست....
ناچارا بلند شدمو گفتم:آره مامان شهلا باید دیگه بریم...چون...چون فردا ه باید برم بیمارستان...مرخصیم تموم شده...
_خب...یه نیم ساعت دیگه برین!
مهرداد به آئین نگاه کردو خیلی سریع چشماشو گرفت:سمانه...بمون ما می رسونیمت...ظاهرا آئین خان کار دارن...
مونده بودم چی کار کنم....آئین به مهرداد خیره خیره نگاه کرد و روبه من گفت:میای یا می مونی؟
حس می کردم اگه بمونم آئین دوباره قاطی می کنه...اگرم می رفتم مهرداد ناراحت می شد...خیلی وضعیت بدی داشتم...
مامان نجاتم داد:خب اگه فردا باید بری بیمارستان ...برو...نذار این روزای آخر توبیخ برات بیاد....
_آره...آره...بهتره برم....
دوباره نگاهم به مهرداد افتاد...تا لحظه ی رفتن چشمم مدام به مهرداد بود...نمی خواستم هیچ وقت ازم دلگیر باشه...باید هرطور شده قبل از رفتن دلشو به دست میاوردم.
سوار ماشین که شدیم سها بهونه می گرفت که باید موقع رانندگی رویپای آئین بشینه...همش جیغ می زد و دستای آئینو می کشید.
آئینم نمی ذاشت برای اولین بار سر سها داد کشیدم که بسه.چند لحظه فقط نگام کرد بعدش آروم زد زیر گریه.انقد آروم که خودمم نزدیک بود گریم بگیره.
آئین بغلش کرد و سرشو گداشت رو شونه ش دم گوشش زمزمه می کرد که:آروم...باشه...باشه..باهم رانندگی می کنیم حالا گریه نکن...آفرین....
سهارو نشوند روی پاش وتشرآلود گفت:تو حق نداری عقده هاتو سر این بچه خالی کنی!
نگامو ازش گرفتمو گفتم:یه لحظه عصبانی شدم...خب خطرناکه...
چیزی نگفت و ماشینو روشن کرد...سرم درد می کرد...ازون سردرد های وحشتناک که کفر آدمو بالا می آورد...
یه لحظه فک کردم کاش می مردم...کاش می شد یه لحظه بدونه هیچ دردو زجری ببینم آره من دیگه زنده نیستم...اعصابم خورد بود....فقط دو روز دیگه پیش آئین می موندمو بعدش برای دو سال باید می رفتم یعنی برای تموم عمرم....چون بعدشم طلاق...
چه طور باید این همه دوری رو تحمل می کردم...تنها نقطه ی دل خوشیم سها بود وگرنه واقعا بیچاره می شدم..
وقتی که پیاده شدم تازه تو ذهنم اومد که نکنه باز آئین دلش بخواد....
سریع خودمو انداختم توی اتاق...همون لحظه آئینو سها اومدن تو اتاقم آئین سهارو گذاشت رو تختو رفت نفس راحتی کشیدمو لباسامو عوض کردم...یکی دیگه از لباس خوابامو پوشیده بودم....لباس سهارو هم عوض کردم و باهم رفتیم زیر پتو،سها چند دقیقه بعدش خواب خواب بود اما من داشتم از استرس می مردم اگه آئین میومد...من که دیگه راضی نمی شدم،من که ملعبه ی دستش نبودم!
نمی خواستم ازم سوء استفاده کنه،با هر صدای پاش از جام می پریدم نمی دونم چه قد تو هول و ولا بودم که خوابم برد.
دلم می خواست فقط ده دقیقه دیگه می خوابیدم اما فکر فینگر نذاشت بیشتر ازین توی تخت بمونم...با بی حوصله گی بلند شدمو رفتم تو آشپزخونه...معلوم بود آئین هنوز خوابه....یه لیوان شیر برای خودم ریختمو با کیک خوردمش...چشمام به زور باز می شد...فقظ ده دقیقه خواب واسم کافی بود...
سرمو روی میز گذاشتم....اونم فقط واسه ده دقیقه...
_سمانه...بیدارشو ساعت هشته!
یه لحظه ازجاپریدمو باعث شدم که صندلی با صدای وحشتناکی بیفته روی کف سنگی آشپزخونه...با گیجی به ساعت موبایلم نگاه کردم...45 دقیقه خوابیده بودم..با همون گیجی به آئین نگاه کردم...و به سرعت طوری که نزدیک بود سر بخورم از آشپزخونه زدم بیرون...وای...اصلا فکرشم نمی کردم انقد بخوابم...با سرعتی که واسه خودم مایه ی تعجب بود حاضر شدم...سهارو همون طور توی خواب بلند کردمو از اتاق زد بیرون....با خشم به آئین نگاه کردم....حتی تعارف نکرد منو برسونه...با عصبانیت در هالو بعدشم در خونه رو کوبیدم طوریکه سها از خواب پرید.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 263
  • کل نظرات : 83
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 208
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 11
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 99
  • بازدید ماه : 280
  • بازدید سال : 3,922
  • بازدید کلی : 188,328